بي تو              

Tuesday, January 22, 2008

بدون ذكر نام

حالا این‌که چیزی نی‌ست...حاج آقا خدا قسمت کنه برید زیارت قبر آقا امیرالمؤمنین...من بیست و پنح سال پیش تا نزدیکی‌های بصره رفته بودم...اون کوه‌‌ها و راه‌ها رو خوب بلد بودم...راه‌بلدمون یه کرد بود...فکر می‌کرد ناشی گیر آورده...اولش که اصلاً فکر می‌کرد از بچه‌های اطلاعات باشم...گفتم: بابات خوب...من یه زائر ساده‌‌م...به من می‌آد اصلاً جز نوکری آقا ابی‌عبدالله کار دیگه‌ای هم بلد باشم؟...نگو این کاک‌بهرام خواب‌هایی دیده...حاج‌آقا به این وقت عزیز...به این سوی چشم‌هام که از خود همین بی‌بی‌معصومه دوباره گرفتم...حاج آقا من چشم‌هام شیمیایی شده بود...دکترا قطع امید کرده بودن...اما قربون‌اش برم خانوم فاطمه‌ی زهرا به خواب خانوم‌ام اومد که چه‌را دس دس می‌کنی برو پابوس دخترم فاطمه‌ی معصومه...به این قبله‌ ی محمدی اگه دروغ بگم...هیچ‌چی آقایی که شما باشید کاک بهرام هم‌چین بفهمی نفهمی دست‌اش اومد که ما کی هستیم و چی نیستیم...خلاصه رفتیم سامراء...حاج‌آقا درسته که می‌گن‌ گداهای معروفی داره ولی از همه‌جا با کلاس‌تر بود...یکی از بچه‌ها هوس دوغ کرده بود...بله...دوغ...خنده‌م می‌‌گیره...کلی ایما و اشاره و شکلک در آورده بود که بگه مثلاً ماست توی آب حل شده می‌خواد...آخرش فروشندهه برگشت گفت: دوغ می‌خوای...بگو دوغ می‌خوام...غرض...همه‌شون فارسی‌شون خوب شده...حاج آقا یه خصلت‌ای دارن که اگه مثلاً به شما بگن: 50 تا خمینی و لفظی قبول کنی باید الا و لله بخری...حالی‌شون نی...آره خلاصه هنوز هم که هنوزه این رفیق‌مون رو می‌بینم می‌گم: دوغ می‌خوای بگو دوغ می‌خوام...باشه حاج آقا...باشه؟...مهمون ما باش...می‌شه پنج‌هزارتومن...