بي تو              

Saturday, January 26, 2008

برگ نهایی

پاره‌هایی از فيلم‌نامه‌ای برای تله‌ويزيون...تاريخ نگارش: 1380

بوستان عمومی.شب.خارجی

صادق روی صندلی پارک در کنار دوستش نشسته است. رفیق خودش را حسابی پوشانده است. در مقابل آن دو دو جوان یکی مهجور و آرام (شاعر) و دیگری شرور و در حال پفک خوردن قرار دارند. جوان شاعر با دمپایی است.
دوست صادق: اونجا رو...یارو داره مخ می‌زنه ها؟

جوان شرور (در حال پفک خوردن): نگفتی؟

شاعر: حالم خوش نیست.

شرور: به قیافه ت نمی آد که آواره باشی.

شاعر: چی می‌گی؟...تو آوراه‌گی‌م مونده‌م.

شرور: یه اکسیر دارم حلال دردته بد مسب.

شاعر: عشق خودش حلاله

دوست صادق: گوش کن مورد خودته

شاعر: حلال که دیگه حلال نمی‌خواد

شرور: د نشد دیگه...جناب‌عالی غافلی...ناخوش‌ایت حالا چی هست؟

شاعر: یه دفتر شعر دارم که هیشکی روش سرمایه‌گذاری نمی‌کنه

شرور: لابد می‌گن باس عشقی باشه...از همینا که می‌خونن: من می‌گم: فلان...تو می‌گی: بهمان.

شاعر: نه رفیق می‌گن ریسک نمی‌کنیم...عشقی که تو ازش دم می‌زنی معلقه...نه زمینیه نه هوایی...

شرور: به...پس بفرما چرخ‌وفلک‌ایه...یه بار بالاس یه بار پایین...

شاعر: اما من می‌گم: عاشقی احمقی نیست.

شرور: پس چیه؟

دوست صادق: جون تو داره اکشن می‌شه

شاعر: صورت یه سیرت حقه...به حق اگه صورت ندی می‌شه بی‌سیرت.

شرور: بهَ بابا هی...تو واقعاً‌ شاعری...حالا این مباحث علمی به کنار...بفرمایید این عاشقی ربط و روبطی هم به دمپایی پاکردن شما داره؟

شاعر(می‌خندد و به آسمان می‌نگرد): خدایا به اون دزدی که از کشف‌‌‌داری مسجد هم نمی‌گذره بیش‌تر از بقیه رحم کن...

شرور: عجب...نماز خون هم هستی پس؟

شاعر: مگه مسجد فقط واسه نمازخوندنه؟

شرور: یادم نبود...واسه کسی که میخچه داره پاش بد نیست...

شاعر(قهقه زنان): آفرین...بی‌وقت که بری مسجد جای یه چرت چرب ‌و چیلیه (از جایش بلند می‌شود)

شرور: کجا؟...تازه اول شب عاشقان بی‌دل است.

دوست صادق: بلندشو ما هم بریم...جون تو دارم یخ می‌زنم...

شاعر: پاهام داره یخ می‌زنه...

شرور: زت زیاد یا شیخ...
.
.
.
مقابل خانه‌ی دوست گل‌نسا .شب .خارجی

صادق که غذایش را تحویل داده است بر روی موتور می‌نشیند و مشغول هندل زدن می‌شود که در این حین صدای گل‌نسا او را متوقف می‌کند...

صدای گل‌نسا: آهای شیر عَلَم زود جا زدی؟

صادق (گاز به موتورش می‌دهد و در میان صدای بلند موتور): شمر با امام حسین هم‌چین کاری نمی‌کرد که بابات اون‌روز رسوای عالم‌مون کرد...آره...من کراوات فروش بودم...فعله‌گی می‌کردم...الان هم پیتزا روی یه موتور عاریه‌ای جا‌به‌جا می‌کنم...عشق فیلم‌های سوزناک گل و بته‌جقه‌ای هم نیستم...(به سر و هیکل خانه اشاره می‌کند) چرتکه بندازم واقعیت دستم می‌آد.

گل‌نسا (درحالی‌که دستان‌اش را از سرما زیر بغل می‌زند): واسه‌ت متأسفم که زیاد فیلم نمی‌بینی...کاش می‌تونستی به ته قصه‌ها یه کم خوش‌بین‌تر باشی....من پدرمُ به‌تر می‌شناسم...منتظر بود ازش نسخه بخوای.

صادق: من مریض نیستم.

گل‌نسا: بابای من هم طبیب نیست...(موتور از ول شدن گاز خاموش می‌شود) کافی بود فقط از بابام یه نسخه از تعزیه‌ی علی‌اکبر بخوای...باور کن اون هم دریغ نمی‌کرد...

صادق( دوباره هندل می‌زند): یه‌بار نسخه باباتُ خونده‌م...(موتور روشن می‌شود)

گل‌نسا: حالا چی؟

صادق: منظور؟

گل‌نسا: اگه یه سرنخسه از تعزیه‌ی علی‌اکبر بخوای من سراغ دارم.

صادق (نگاهی به پنجره‌های ساختمان روبه‌روی‌اش می‌اندازد): اگه بخواید پیتزای گرم واسه مهمونی قشنگ‌تون می‌تونید سفارش بدید...اگه طبع‌تون بلند باشه و غذاهای خارجکی هم دوس داشته باشید....ولی دعوت از یه دلقک؟...شرمنده...من نیستم...

گل‌نسا (عصبی): منُ باش که عذاب وجدان واسه کی داشتم...یه‌هفته‌س عذاب وجدان دارم هرطور شده تو رو پیدا کنم تا از دل‌ات دربیارم...

صادق: من رودل دارم...ثقل هضم دارم...

گل‌نسا: استادمون راس می‌گفت که عکاس جماعت نباس احساساتی باشه...

صادق: استادتون نگفته که زنده‌گی آدما مث عکس‌های سیاه وسفید نیست؟

گل‌نسا: حالا دیگه واقعاً‌ بی‌حساب شدیم...

صادق (موتور را خاموش می‌کند) صبر کن...دوست دارم امتحان کنم...

گل‌نسا: فقط نگید که نگفته‌م...وقت زیاد واسه تمرین نداری...