بي تو              

Tuesday, January 22, 2008

season behind reason

The heart has reasons that reason cannot know
Blaise Pascal
.
.
.
میل نوشتن که در من گل می‌کند حسی ایستا می‌شود میان گفتن و نمایاندن...کابوس‌ها یکی از پس دیگری در خواب‌ها نشت می‌کند...یک‌بار مرغکی می‌شود که حلقوم‌اش را سفت چسبیدی و می‌خواهی کله‌اش را مانند آن شکارچی کوچک که با تفنگ ساچمه‌ای بال گنجشک‌ای را می‌شکند و گنجشک در خود می‌لولد و شکارچی می‌دود و فوری کله‌اش را از میانه‌ی انگشت ِاشارت و شست ِ حوالت بن‌کن می‌کند...و خون فواره می‌زند ریز ریز...همان‌طور کله‌ی مرغک را بیخ‌کن کنی...اما مثل همان ادای کندن کله‌ی مرغک پرحنایی کارساز نی‌ست...دستی از بیرون قاب گردن مرغک را می‌گیرد و بر کنده‌ای بلند می‌نهد و با ساطوری نو بر گردن‌اش فرود می‌آورد...اما گردن کش می‌آید...گویی لاستیکی‌ست...هنوز زنده ‌است...
و یا آن دیگری کابوس که کیرت را می‌بینی بلند شده است و توک به شیشه‌ی پنجره‌ای رو به خیابان می‌زند...پنجره‌ای نبش قرنیز پیاده‌رو...شبیه دخمه‌های چاپ‌خانه...با خود درخواب زمزمه می‌کنی که این‌هم پینوکیوی هزاره‌ی سوم که دروغ‌هایش در کش آمدن آلت‌اش نمودار می‌شود...کاش روزنی به بیرون بیابد و قد بکشد تا خانه‌ی فرشته‌گان و حوران بهشتی پرواز کند...خدای را چه دیدی شاید داستان آلت پینوکیو با درخت لوبیای سحر آمیز جک درهم‌آمیخت و پسامدرنیسم خودش را پابرهنه احضار کرد...خدای را چه دیدی.
و یا آن خواب که می‌بینی پنج هزار تومان نیاز داری و شرم‌ات می‌نشیند که از آشنایی قرض کنی و می‌دانی تا رسیدن به تصویر گنگ خانه پنج هزار تومان نیاز داری...و این دل‌دل رنگی...متمایل به قهوه‌ای سوخته همه‌چیز را حاشا می‌کند...
میل نوشتن در من گاهی گل می‌کند.