بي تو              

Wednesday, January 23, 2008

های های از اين وای وای

سال‌ها پیش که به شهر آباء‌ای رفته بودم تا از محرم‌اش لذت ببرم و آن‌زمان که تازه یاد گرفته بودم از حواشی تعزیه بگذرم و ساختار تودرتوی آن‌را سرمه‌ی چشم کنم و تخیل ناب قصه‌گویان را به حساب شر و ور نگذارم و بهانه‌ای برای قصه‌گویی بدانم‌شان و اشک را هم نه در اندازه‌ی catharsis یا آن جان‌پالوده‌گی که تباکی هم ببینم‌اش باز کاری به آن نداشتم...کاری به چشمک‌پرانی‌های قسمت مردانه به سمت زنانه نداشتم و یا از پشت پرده‌های بلند برزنت‌ای تکه کاغذهای شماره‌تله‌فون پرتاب شود...موشک شود...حسین بر دایره‌ی مرکز جان می‌داد تا دلی از عزا دربیاوریم و عشقی و سودایی به‌چنگ آوریم...در آن‌زمانه که هیچ نمی‌خواستم...بر سکوی دوار خالی و کاه‌پوش از شب پیشین که غبار ماتم‌زده‌گان بود...چشمان‌ام رد شیر آبی را در پهلوی سکو گرفت...دانستم سکو درست بر آب‌انباری سوار است و امام حسین لب‌تشنه چه استعاره‌ی دردناک‌ای داشت...به طنز و طیبت خارج از هرگونه تشرع‌ای گفتم: خب آب که این‌جا بود...ابالفضل کجا در پی آب بود؟...آب در انبار و ما تشنه‌لبان می‌گردیم...و این تصویر را در فیلم‌نامه‌ای گذاشتم که به سپارش تله‌ویزیون بود...و همین تصویر تیر خلاصی شد بر سه‌نقطه‌های بعدی و مردودی دوباره‌ی من...حال که می‌اندیشم استعاره‌ی من تازه‌گی خود را حفظ کرده‌است...آب در انبارهای ایران است و لب‌تشنه‌گان در فرات‌های دیگر الغوث الغوث دارند...تصویر معوج دکتر مصدق در خیال‌ام نقش می‌بندد که بزرگامردا چه سان در تب دادگاه دستان‌ات را به زیر چانه‌‌های خسته‌ات گذاشتی و به دادستان غریدی آن آیه‌ای که خواندی به فارسی برگردان...تو که در پی گرفتن جان من‌ای...هیهات من‌الذلة...این‌روزها نگاهی به نی‌نوای ایران می‌اندازم...به سرداران قادسیه شکرخند می‌زنم...و به نای شکر می‌دمم که سخت غمین می‌نالد...وای وای حسین کشته شد.