بيماری آلامد
میفرمایند که چهرا راجع به تئاتر چیزی نمینویسی؟...چشم...به روی چشم...هرچند خودم را از فضای فرهنگی کشورم بیرون کشیدهام...اصلاً هم دوست ندارم بیضاییوار به خودم بگیرم که بهای اعتراضهایم را سرشکن کنم بر سر یک مشت مزلف که افرا به قامت درخت سرو سهی بود و نیمبها هم حساب نمیکنیم...درختای بود این خود رو...من که ندیدهام...و نه به روابط علی معلولی کشورم اعتمادی دارم که بخواهم طبقهبندی دقیانوسیاش هم بکنم و شجرهی خانوادهگی (family plot) را برسانم تا مثلاً سرواژی( ارباب رعیتی) و بگردانم تا همین دور و برهای خان و خانقلی و نه کمی متمدنانهتر...قرمساقیهای جناب کاف مصغر کارمند....نه تیزهوشی چون لوکاچ هم بود گه گیجه میگرفت...چه برسد بخواهی مناسبات فرهنگی و مخاطباناش را در دو سه رقم خیالی چرتکه بندازی و گره بگشایی از مصیبت تئاتر...مخاطبی که هشت هزار تومان دستکم در سبد خانوارش بهجای یک کیلو گوشت مغز ران کنار گذاشته است و مشکل کمخونی و کمبود آهن هم ندارد...و مانند شاهان قجر بیماری آلامد نقرص هم ندارد که پرهیز غذایی بشود...خلاصه از دم چونان دانههای تسبیحاند که نخاش پاره شده باشد...
مگر نشنیدی چه زیبا میخواند:
چهقدر سرخپوست کشتیم
تو اون کوچهی بنبست
چه فصل سادهای بود
برادر خاطرت هست؟
مگر نشنیدی چه زیبا میخواند:
چهقدر سرخپوست کشتیم
تو اون کوچهی بنبست
چه فصل سادهای بود
برادر خاطرت هست؟