...
بچه که بودیم هروخ(harvax) ازخواب پامیشدم و قبل اینکه شاش پشکل بکنم و کاه و یونجه تناول کنم و بعدش دور لبمان را لیسی کنم و بدون ذرهای آروغ(ق) از ننهم بشنفم که گفتی الاهی شکر؟ سر از بالش که برمیداشتم یه گردی روی آن خیس بود و یک شیار آب لزج هم از گوشهی دهن سرازیر بود...درست مثل خونی که همیشه توی فیلمها از گوشهی دهن سرازیر میشه...اولین و آخرین گزینه این بود که بچه کونات کرم گذاشته...وای...وای...کرمهای آسکاریس به طول یک مار بوآ (به لهجهی جنوبی) توی رودهی مبارک داشتند کنفرانس برلین برگزار میکردند. چه کنیم چه نکنیم این شد که گفتیم حالا بذار یه قصه از هاینریش بول (همتلفظ با همخانوادهی غایط) تحریف کنیم که بعله یه کیشیشی بود (احتمالا چون بول قبلاً درس حوزه میخوانده ،قبل اينه کمونیست بشه این توی کلهم افتاده یارو کیشیش بوده...شاید هم بوده) که طبیب بود...آخ بمیرم الاهی...نور به قبرش بباره...مرد خدا بود...یه مرد پرخوری بود که نمیدونم چی میشه که مجبور میشن این طبیب رو ببرن بالا سرش...خودتون بهانهشُ پیدا کنید...السون والسون خدا کیشیشُ رسون(د)...چاره چیه؟...تحرک...چه ترفندی بزنیم حالا؟...هان...یه مار گندهمنی مث همون بوآآآآآ تو شیکم یاروهه هست که باید هر روز کلی راه بره تا خونه کیشیش که دوا موا بگیره و بخوره...حالا اینکه منطقی هست هر روز اینهمه راه بره رو گیر ندید...یادمه تو قصه منطقی بود...حالا هم اگه نبود مهم نیست...مهم درس مهمیه که آخر قصه قراره بهمون بده...آره دیگه پایان قصه خیلی بینمکه ولی خیلی پیام داره...حالا چهربطی به کرم آسکاریس داشت؟...شما بفرمایید اون آب از لوچهی آدم خارج شدن چه ربطی به کرم آسکاریس داشت که من بگم این چه ربطی داشت...