بررس جان برس به داد ما
آن قسمت چوب کبریت کشیدن اولیور توییست بود که باید میرفت دوباره سوپ بگیرد را خیلی دوست دارم...اصولاً هرکس میخواهد به چارلز دیکنز به یمن سریالسازان فحش بدهد...بدهد...من یکی كه خیلی مخلصش هشتم...اما ظریفکاریهایی دارند این ریالیستهای کلاسیک و هیچ هم به غرغرهای نیچه کاری ندارم...ولی عجیب به خال میزدهاند...مثلاً شما آرزوهای بربادرفته بالزاک را ببینید؟...«توقعات طبق طبق» چارلز دیکنز یا همان « آرزوهای بزرگ» را ببینید...ببینید یکی مثل فاکنر پیدا میشود که از ناودان پنجرهی یک خانهای وقتی میبیند بچهای قاچاقی بیرون میآید و جرقهی خشم و هیاهو و آن فرار قاچاقی کندی را در ذهنش میزند...یکی مثل من که هنوز که هنوز است دنبال جرخوردن خشتک کندی هستم...و ناودان هم از این لولههای گالوانیزهی نوک تیز است که گوشهی لباسات بگیرد قرچ...خب تفاوت ماهوی من و فاکنر در همین جرخوردهگی خشتک است...به یمن کلاسیکنویسان میتوانم صد صفحه راجع به قی پای چشم و بادی که موقع سرماخوردهگی توی دماغ جمع میشود بنویسم...تفاوت ساعدی که در داستان دوبرادر با «...و» شروع میکند و من در این است که من بقیهی داستان را رها میکنم برمیدم به پشت «و» و سه نقطهها را توی ذهنم پرمیکنم...فرق من و چارلز دیکنز در این است که در صحنهی قرعهکشی من تقلب میکنم و دوتا چوب کوتاه میگذارم...و بعد آنان را به جان هم میاندازم سر اندازه گرفتن آن دو خلال چوب که هرکس میگوید برای او بلندتر است... به من باشد و اگر قرار باشد صحنهای اروتیک بنویسم تمام انرژی را میگذارم روی قسمتی که من راوی دارد قزن شلوار زن را باز میکند و زن هم زیپ شلوار مرد را پایین میکشد و هردو از ناکامان شهیر دنیا...زیپ گیر دارد...و قزن شلوار زن هم انگار که زنگ زده باشد...و هر دو کلههاشان توی خشتک همدیگر است...تفاوت من با کلاسیکها در این است...ببین جناب بررس گرامی...من مشکل ممیزی ندارم...از من چیزی به مخاطب نمیماسد...