سيب ِسبز ِسير
گمگشته ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
اي خواجه درد هست ، وليكن طبيب نيست
.
.
.
برایِ تو ، باز ، هنوز:
که زندهگي را در من جاري ميکني با قيد هنوز.
و دوستات دارم بيهيچ قيدي هنوز.
.
.
.
ميخندد.چشماناش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.آنچنان که بايد برقصد.پيش ميآيد. دامناش خاکيست.ميپيچيد زانو به تو.تو-به-تو.آنچنان که بايد برقصد.انگشت مياني ميپيچد به دور اشاره.ميشنود.ميشنويد که ميشنود.ميشنود تا بشنويد.آنچنان که بايد برقصد.چشماناش به چپ ميرود و صدا از حاشيهیِ لرزان صوت ميلرزيد تا برسد به دورترين سمت راست صدا. آنچنان که بايد برقصد.و طولانيتر شود.طولانيتر از هرطولانيتر طولاني.زاويه ميگيرد.زاويه از گوشهیِ تار عنکبوت خط ميزند.تا برسد به گوشهیِ تاريک تار.به مضراب آشفتهیِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره ميگيرد.تکمه ميخورد.ميم.من.نون.ميم و من.دوست.تت.تته تته.رتته.دوستات دارم.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزيد به دو حب .محبوب ميپيچد.ميپيچيد.دست را پيش ميگيرد.ميخنديد.محبوب ميخندد.آنچنان که بايد برقصد.آسان نيست ثابت شوندهاش.ثابت شويد.ثابت که مانندهاش.آنچنان که بايد برقصد.ميشنود که او.او.خود او.تأکيد بر خود او.که مناش با تو ميماند هنوز. آنچنان که بايد برقصد.آنچنان که من با او.حالي ميگردد به حالي.خالي ميپيچد به نخ قالي.ناخن ميخراشيد.ميگندد.ميبرد.آورندهاش را ميبرد.آنچنان که بايد برقصد.دست نزنيد. آنچنان که بايد برقصد.گفتي بايد بماند.بايد که دستاش نزند تا بماند.ماند تا دستاش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندناش هنوز.آنچنان که بايد برقصد.کفاش بر لبان.بر دهان.از ميان دندان.از خلال بوسههایِ پلاسيده.از آندم که بخار دوستات دارم از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده .آماسيده بر حروف مغلوب.فعل گم است هميشه.فعل ِحاشيهنشين گم است در اين فاعلات.در اين حاشيهیِ رقاص مفعولي.فعلام را مزايده ميدهم.ميدهم؟ميدهد که بدهم؟ميدهد به مزايده.در قبرستان جملهیِ معترضه.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزد.تن ميتند بر تن.تن ميپيچيد بر پيچش تن.ميپراگند بر تن.صدا ميپيچد بهدور صدایِ تنيده بر تن.آنچنان که بايد برقصد.
صدا ثقفثششساث سخذا ساخي.آنچنان که بايد برقصد.
لرز.لرز.لرز.صدا مينويسد خودش را صدا که ميپيچد به کلمات روييده تا بنويسند خود را.تا تنه بزنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.اي خويش.شما کلمه را بهبازي نگيريد.کلمه بازي ميشود در حروف.و جمله برایِ او بازداشتگاه حرو.ف.روف.فور.هه هه.هو هو .هي هي.آنچنان که بايد برقصد. آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچنان.آنچنان که بايد برقصد.
آذر 1370
.
.
.
هرچه کردم زمان ِوقوع ِتقديم ِاين دلريخته،بر حديث ِنفس ِنويسنده منطبق نشد.اگرچه تمام سختياش يک دستکاریِ ساده بود.يک دستکاري تا بتواند تاريخ امروز را بر روزيکه قرار بود با شاهد سخن بگويم،منطبق شود.امروز به هوایِ ديروز چند کلام با شاهد شادوَر سخن گفتم/ميگويم که از پسفردا مينوشت/خواهد نوشت.
.
.
.
از خواب داستاناي که در سال ديگر خواهم نوشت مينويسم.از خواباي که قرار است در آن داستان پارينهسال را به تاريخ ِامروز بنويسم مينويسم.پی ِمخاطب ِفرداياش ميگردم تا از کودکاي که در شکم ِشب بيتاب است بنويسم.از مادري به درد ِروز پيچيده به دور ِپاهایِ شب مينويسم.از کف بر لبان ِکوچک ِکودک که ميرقصد به دور از تن ِمادر مينويسم.
.
.
.
مينويسم:
ميخندد.چشماناش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.آنچنان که بايد برقصد.پيش ميآيد. دامناش خاکيست.ميپيچيد زانو به تو.تو-به-تو.آنچنان که بايد برقصد.انگشت مياني ميپيچد به دور اشاره. ميشنود.ميشنويد که ميشنود.ميشنود تا بشنويد.آنچنان که بايد برقصد.چشماناش به چپ ميرود و صدا از حاشيهیِ لرزان پژواک ميلرزيد تا برسد به دورترين سمت راست صدا. آنچنان که بايد برقصد.و طولانيتر شود.طولانيتر از هرطولانيتر طولاني.زاويه ميگيرد.زاويه از گوشهیِ تار عنکبوت خط ميزند.تا برسد به گوشهیِ تاريک تار.به مضراب آشفتهیِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره ميگيرد.تکمه ميخورد.ميم.من.نون.ميم و من.دوست.تت.تته تته.رتته.دوستات دارم.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزيد به دو حب.محبوب ميپيچد.ميپيچيد.دست را پيش ميگيرد.ميخنديد.محبوب ميخندد.آنچنان که بايد برقصد.آسان نيست ثابت شوندهاش.ثابت شويد.ثابت که مانندهاش.آنچنان که بايد برقصد.ميشنود که او.او.خود او.پافشاري بر خود او.که مناش با تو ميماند هنوز.آنچنان که بايد برقصد.آنچنان که من با او.حالي ميگردد به حالي.خالي ميپيچد با نخ قالي.ناخن ميخراشيد.ميگندد.ميبرد.آورندهاش را ميبرد.آنچنان که بايد برقصد.دست نزنيد.آنچنان که بايد برقصد.گفتي بايد بماند.بايد که دستاش نزند تا بماند.ماند تا دستاش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندناش هنوز.آنچنان که بايد برقصد.کف بر لبان.بر دهاناش.از ميان دندان.از خلال بوسههایِ پژمرده.از آندم که بخاردوستات دارم از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده .آماسيده بر حروف ماسيده.فعل گم است هميشه.فعل ِحاشيهنشين گنگ است.در اين حاشيهیِ رقاص مفعولي.فعلام را مزايده ميدهم.ميدهد به مزايده.در گورستان ِجملهیِ معترضه.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزد.تن ميتند بر تن.تن ميپيچيد بر پيچش تن.ميپراگند بر تن.صدا ميپيچد بهدور صدایِ تنيده بر پژواک.آنچنان که بايد برقصد.
صدا ارتعاش صبح شد.آنچنان که بايد برقصد.
لرز.لرز.لرز.صدا مينويسد خودش را صدا که ميپيچد به کلمات رو دهد تا بنويسند خود را.تا تنه بزنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.اي شيخ.شما کلمه را بهبازي نگيريد.کلمه بازي ميشود در حروف.و جمله برایِ او بازداشتگاه حروف.آنچنان که بايد برقصد.آنچنان.آنچنان که بايد برقصد.
فروردين 1376
.
.
.
حالا نياز داشتم مرد خوشپوش را بشکافم.شاهد بايد جملاتاش معنادار ميشد.او را بايد با نهايت دانش خود ميشناساندم.و برایِ اين شناساندن نياز به اعتبار اندک خود داشتم.چيزي کم نداشتم.اما همه را نبايد ميدانستند.نبايد تمام دانشام را رو ميکردم.حال برایِ اعلام نياز به پل ميبايست خصوصيات خود پل را برایِ تمام آن منهایِ غير ميشکافتم.و اين خود نياز به جمعيتاي داشت که هر لحظه از پايين آن پل بگذرد که تا آن لحظه نميگذشت.جمعيت که زياد شود کمکم اتوبان هم واجب ميشود.حالا وقت رو کردن آن طنين شلوغ و در هم-برهم موسيقي بود که مدام در سکوت ميشنيدم.کلمات بيامان حضور مييافت.آشوب،زنگ خطري بود برایِ منهایِ غير.حالا نياز به قانون بود.و کتاب قانون برایِ چنين موقعيتاي يک پل عابر پياده را پيشبيني کرده بود.کلمات شاهد کلمات من شده بود.مرد خوشپوش اگرچه ديگر نبود.ولي اين من بودم که هر روز کار او را تکرار ميکردم. نوشتهها را از لایِ در به دستي چاق ميدادم و ميرفتم.من شاهد شده بودم.متناي که او نوشته بود را دوباره از نو نوشتم.با کلمات خودم.اينبار با موسيقی ِخودم.
.
.
.
ميخندد.چشماناش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.
آنچنان که بايد برقصد.
پيش ميآيد.دامنکشان و خاکي.ميپيچيد با زانوان به تو داده.تو-به-تو.
آنچنان که بايد برقصد.
انگشت مياني ميپيچد به دور اشاره.ميشنود.ميشنويد که ميشنود.ميشنود تا بشنويد.
آنچنان که بايد برقصد.
چشماناش به چپ ميگردد تا صدا از حاشيهیِ لرزان پژواک بپيچد سمت دورترين انعکاس.
آنچنان که بايد برقصد.
و طولانيتر شد.طولانيتر از هر طولانيتر طولاني.زاويهدار.زاويه گوشهاي از تار عنکبوت را خط انداخت.تا برسد به گوشهیِ تاريک تار.به مضراب آشفتهیِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره ميگيرد.تکمه را ميفشرد.
آنچنان که بايد برقصد.
ميلرزيد به دو حب.محبوب ميپيچد.دست را پيش ميگيرد.ميخندد.محبوب ميخندد.
آنچنان که بايد برقصد.
آسان نيست ثابت شدهاش.ثابت ميشود.ثابت به مانندهاش.
آنچنان که بايد برقصد.
ميشنود که او.او.خود او.که مناش با تو ميماند هنوز.آنچنان که من با او.حالي ميگردد به حالي.خالي ميپيچد به ريشههایِ قالي.ناخن ميخراشد.ميگندد.ميبُرّد.آورندهاش را ميبَرَد.
آنچنان که بايد برقصد.
گفتي بايد بماند.بايد که دستاش نزند تا بماند.بماند تا دستاش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندناش هنوز.کف بر دهاناش.از ميان دنداناش.از خلال بوسههایِ پژمردهاش.از آندم که بخار دوستات دارم ميتنورد از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده.آماسيده بر حروف پوسيده.
آنچنان که بايد برقصد.
فعل گم است مانند هميشه.فعل ِحاشيهنشين گنگ است.در اين حاشيهیِ رقاص مفعولي فعلام را مزايده ميدهم.درگورستان ِجملهیِ معترضه.اما ميلرزد.تن ميتند بر تن.تن ميپيچد بر پيچش تن.ميپراگند بر تن.صدا ميپيچد بهدور ِصدایِ تنيده بر پژواک.
آنچنان که بايد برقصد.
صدا ارتعاش صبح ميشود.لرز.لرز.لرز.صدا مينويسد خودش را.آن صدا که ميپيچد به کلمات.تا بنويسند خود را.تا تنه زنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.تا نعره زنند: اي شيخ.شما کلمه را به بازي نگيريد.کلمه بازي ميشود در حروف اما.و جمله برایِ من بازداشتگاه حروف شايد.گورستان افعال و يا.
آنچنان که بايد برقصد.
آنچنان.
آنچنان که بايد برقصد.
و...
آبان 1385
.
.
.
.
.
.
دست راست با ترديد بالا ميآيد. به انتظار دو دست ديگر که چند گام آنسوتر بر هم قلاب شدهاند.آهسته دست در هوا معلق ميماند.مانده بياختيار تا در فضایِ تهي تاباش دهد يا نه؟ دو دست ديگر اشتياقاي نشان نميدهند تا لختي از هم جدا شوند و به دو سو خود را بکشند. همچنان در هم تنيدهاند. دست راست خسته و درمانده ، نرم پايين ميآيد. دو دست ديگر با قوس آرام تن به سویِ چپ به دست راست پشت ميکنند. دست راست آرام و قرار ندارد. به جيب پيراهن تن فرو ميرود.پاکت سيگاري بيرون ميکشد. به جایِ خالی ِدست چپ مينگرد.سيگاري بيرون ميکشد. بر لب تن ميگذارد.دست ميرود در عمق جيب شلوار تن.کبريتاي بيرون ميکشد.با حرکت نرم و حسابشده چيلهاي بيرون ميآورد. قوطي کبريت را بر گوشهیِ چالی ِشست قرار ميدهد. سر سرخ چيله را بر پهلویِ چپ قوطي ميگذارد و با خشاي بر آن ميسايد.جرقه ميزند. دو دست را در دور دست ميبيند که پشت به او برایِ دو دست ديگر در هوا تاب ميخورند.
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
اي خواجه درد هست ، وليكن طبيب نيست
.
.
.
برایِ تو ، باز ، هنوز:
که زندهگي را در من جاري ميکني با قيد هنوز.
و دوستات دارم بيهيچ قيدي هنوز.
.
.
.
ميخندد.چشماناش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.آنچنان که بايد برقصد.پيش ميآيد. دامناش خاکيست.ميپيچيد زانو به تو.تو-به-تو.آنچنان که بايد برقصد.انگشت مياني ميپيچد به دور اشاره.ميشنود.ميشنويد که ميشنود.ميشنود تا بشنويد.آنچنان که بايد برقصد.چشماناش به چپ ميرود و صدا از حاشيهیِ لرزان صوت ميلرزيد تا برسد به دورترين سمت راست صدا. آنچنان که بايد برقصد.و طولانيتر شود.طولانيتر از هرطولانيتر طولاني.زاويه ميگيرد.زاويه از گوشهیِ تار عنکبوت خط ميزند.تا برسد به گوشهیِ تاريک تار.به مضراب آشفتهیِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره ميگيرد.تکمه ميخورد.ميم.من.نون.ميم و من.دوست.تت.تته تته.رتته.دوستات دارم.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزيد به دو حب .محبوب ميپيچد.ميپيچيد.دست را پيش ميگيرد.ميخنديد.محبوب ميخندد.آنچنان که بايد برقصد.آسان نيست ثابت شوندهاش.ثابت شويد.ثابت که مانندهاش.آنچنان که بايد برقصد.ميشنود که او.او.خود او.تأکيد بر خود او.که مناش با تو ميماند هنوز. آنچنان که بايد برقصد.آنچنان که من با او.حالي ميگردد به حالي.خالي ميپيچد به نخ قالي.ناخن ميخراشيد.ميگندد.ميبرد.آورندهاش را ميبرد.آنچنان که بايد برقصد.دست نزنيد. آنچنان که بايد برقصد.گفتي بايد بماند.بايد که دستاش نزند تا بماند.ماند تا دستاش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندناش هنوز.آنچنان که بايد برقصد.کفاش بر لبان.بر دهان.از ميان دندان.از خلال بوسههایِ پلاسيده.از آندم که بخار دوستات دارم از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده .آماسيده بر حروف مغلوب.فعل گم است هميشه.فعل ِحاشيهنشين گم است در اين فاعلات.در اين حاشيهیِ رقاص مفعولي.فعلام را مزايده ميدهم.ميدهم؟ميدهد که بدهم؟ميدهد به مزايده.در قبرستان جملهیِ معترضه.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزد.تن ميتند بر تن.تن ميپيچيد بر پيچش تن.ميپراگند بر تن.صدا ميپيچد بهدور صدایِ تنيده بر تن.آنچنان که بايد برقصد.
صدا ثقفثششساث سخذا ساخي.آنچنان که بايد برقصد.
لرز.لرز.لرز.صدا مينويسد خودش را صدا که ميپيچد به کلمات روييده تا بنويسند خود را.تا تنه بزنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.اي خويش.شما کلمه را بهبازي نگيريد.کلمه بازي ميشود در حروف.و جمله برایِ او بازداشتگاه حرو.ف.روف.فور.هه هه.هو هو .هي هي.آنچنان که بايد برقصد. آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچ.آنچنان.آنچنان که بايد برقصد.
آذر 1370
.
.
.
هرچه کردم زمان ِوقوع ِتقديم ِاين دلريخته،بر حديث ِنفس ِنويسنده منطبق نشد.اگرچه تمام سختياش يک دستکاریِ ساده بود.يک دستکاري تا بتواند تاريخ امروز را بر روزيکه قرار بود با شاهد سخن بگويم،منطبق شود.امروز به هوایِ ديروز چند کلام با شاهد شادوَر سخن گفتم/ميگويم که از پسفردا مينوشت/خواهد نوشت.
.
.
.
از خواب داستاناي که در سال ديگر خواهم نوشت مينويسم.از خواباي که قرار است در آن داستان پارينهسال را به تاريخ ِامروز بنويسم مينويسم.پی ِمخاطب ِفرداياش ميگردم تا از کودکاي که در شکم ِشب بيتاب است بنويسم.از مادري به درد ِروز پيچيده به دور ِپاهایِ شب مينويسم.از کف بر لبان ِکوچک ِکودک که ميرقصد به دور از تن ِمادر مينويسم.
.
.
.
مينويسم:
ميخندد.چشماناش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.آنچنان که بايد برقصد.پيش ميآيد. دامناش خاکيست.ميپيچيد زانو به تو.تو-به-تو.آنچنان که بايد برقصد.انگشت مياني ميپيچد به دور اشاره. ميشنود.ميشنويد که ميشنود.ميشنود تا بشنويد.آنچنان که بايد برقصد.چشماناش به چپ ميرود و صدا از حاشيهیِ لرزان پژواک ميلرزيد تا برسد به دورترين سمت راست صدا. آنچنان که بايد برقصد.و طولانيتر شود.طولانيتر از هرطولانيتر طولاني.زاويه ميگيرد.زاويه از گوشهیِ تار عنکبوت خط ميزند.تا برسد به گوشهیِ تاريک تار.به مضراب آشفتهیِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره ميگيرد.تکمه ميخورد.ميم.من.نون.ميم و من.دوست.تت.تته تته.رتته.دوستات دارم.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزيد به دو حب.محبوب ميپيچد.ميپيچيد.دست را پيش ميگيرد.ميخنديد.محبوب ميخندد.آنچنان که بايد برقصد.آسان نيست ثابت شوندهاش.ثابت شويد.ثابت که مانندهاش.آنچنان که بايد برقصد.ميشنود که او.او.خود او.پافشاري بر خود او.که مناش با تو ميماند هنوز.آنچنان که بايد برقصد.آنچنان که من با او.حالي ميگردد به حالي.خالي ميپيچد با نخ قالي.ناخن ميخراشيد.ميگندد.ميبرد.آورندهاش را ميبرد.آنچنان که بايد برقصد.دست نزنيد.آنچنان که بايد برقصد.گفتي بايد بماند.بايد که دستاش نزند تا بماند.ماند تا دستاش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندناش هنوز.آنچنان که بايد برقصد.کف بر لبان.بر دهاناش.از ميان دندان.از خلال بوسههایِ پژمرده.از آندم که بخاردوستات دارم از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده .آماسيده بر حروف ماسيده.فعل گم است هميشه.فعل ِحاشيهنشين گنگ است.در اين حاشيهیِ رقاص مفعولي.فعلام را مزايده ميدهم.ميدهد به مزايده.در گورستان ِجملهیِ معترضه.آنچنان که بايد برقصد.ميلرزد.تن ميتند بر تن.تن ميپيچيد بر پيچش تن.ميپراگند بر تن.صدا ميپيچد بهدور صدایِ تنيده بر پژواک.آنچنان که بايد برقصد.
صدا ارتعاش صبح شد.آنچنان که بايد برقصد.
لرز.لرز.لرز.صدا مينويسد خودش را صدا که ميپيچد به کلمات رو دهد تا بنويسند خود را.تا تنه بزنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.اي شيخ.شما کلمه را بهبازي نگيريد.کلمه بازي ميشود در حروف.و جمله برایِ او بازداشتگاه حروف.آنچنان که بايد برقصد.آنچنان.آنچنان که بايد برقصد.
فروردين 1376
.
.
.
حالا نياز داشتم مرد خوشپوش را بشکافم.شاهد بايد جملاتاش معنادار ميشد.او را بايد با نهايت دانش خود ميشناساندم.و برایِ اين شناساندن نياز به اعتبار اندک خود داشتم.چيزي کم نداشتم.اما همه را نبايد ميدانستند.نبايد تمام دانشام را رو ميکردم.حال برایِ اعلام نياز به پل ميبايست خصوصيات خود پل را برایِ تمام آن منهایِ غير ميشکافتم.و اين خود نياز به جمعيتاي داشت که هر لحظه از پايين آن پل بگذرد که تا آن لحظه نميگذشت.جمعيت که زياد شود کمکم اتوبان هم واجب ميشود.حالا وقت رو کردن آن طنين شلوغ و در هم-برهم موسيقي بود که مدام در سکوت ميشنيدم.کلمات بيامان حضور مييافت.آشوب،زنگ خطري بود برایِ منهایِ غير.حالا نياز به قانون بود.و کتاب قانون برایِ چنين موقعيتاي يک پل عابر پياده را پيشبيني کرده بود.کلمات شاهد کلمات من شده بود.مرد خوشپوش اگرچه ديگر نبود.ولي اين من بودم که هر روز کار او را تکرار ميکردم. نوشتهها را از لایِ در به دستي چاق ميدادم و ميرفتم.من شاهد شده بودم.متناي که او نوشته بود را دوباره از نو نوشتم.با کلمات خودم.اينبار با موسيقی ِخودم.
.
.
.
ميخندد.چشماناش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.
آنچنان که بايد برقصد.
پيش ميآيد.دامنکشان و خاکي.ميپيچيد با زانوان به تو داده.تو-به-تو.
آنچنان که بايد برقصد.
انگشت مياني ميپيچد به دور اشاره.ميشنود.ميشنويد که ميشنود.ميشنود تا بشنويد.
آنچنان که بايد برقصد.
چشماناش به چپ ميگردد تا صدا از حاشيهیِ لرزان پژواک بپيچد سمت دورترين انعکاس.
آنچنان که بايد برقصد.
و طولانيتر شد.طولانيتر از هر طولانيتر طولاني.زاويهدار.زاويه گوشهاي از تار عنکبوت را خط انداخت.تا برسد به گوشهیِ تاريک تار.به مضراب آشفتهیِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره ميگيرد.تکمه را ميفشرد.
آنچنان که بايد برقصد.
ميلرزيد به دو حب.محبوب ميپيچد.دست را پيش ميگيرد.ميخندد.محبوب ميخندد.
آنچنان که بايد برقصد.
آسان نيست ثابت شدهاش.ثابت ميشود.ثابت به مانندهاش.
آنچنان که بايد برقصد.
ميشنود که او.او.خود او.که مناش با تو ميماند هنوز.آنچنان که من با او.حالي ميگردد به حالي.خالي ميپيچد به ريشههایِ قالي.ناخن ميخراشد.ميگندد.ميبُرّد.آورندهاش را ميبَرَد.
آنچنان که بايد برقصد.
گفتي بايد بماند.بايد که دستاش نزند تا بماند.بماند تا دستاش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندناش هنوز.کف بر دهاناش.از ميان دنداناش.از خلال بوسههایِ پژمردهاش.از آندم که بخار دوستات دارم ميتنورد از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده.آماسيده بر حروف پوسيده.
آنچنان که بايد برقصد.
فعل گم است مانند هميشه.فعل ِحاشيهنشين گنگ است.در اين حاشيهیِ رقاص مفعولي فعلام را مزايده ميدهم.درگورستان ِجملهیِ معترضه.اما ميلرزد.تن ميتند بر تن.تن ميپيچد بر پيچش تن.ميپراگند بر تن.صدا ميپيچد بهدور ِصدایِ تنيده بر پژواک.
آنچنان که بايد برقصد.
صدا ارتعاش صبح ميشود.لرز.لرز.لرز.صدا مينويسد خودش را.آن صدا که ميپيچد به کلمات.تا بنويسند خود را.تا تنه زنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.تا نعره زنند: اي شيخ.شما کلمه را به بازي نگيريد.کلمه بازي ميشود در حروف اما.و جمله برایِ من بازداشتگاه حروف شايد.گورستان افعال و يا.
آنچنان که بايد برقصد.
آنچنان.
آنچنان که بايد برقصد.
و...
آبان 1385
.
.
.
.
.
.
دست راست با ترديد بالا ميآيد. به انتظار دو دست ديگر که چند گام آنسوتر بر هم قلاب شدهاند.آهسته دست در هوا معلق ميماند.مانده بياختيار تا در فضایِ تهي تاباش دهد يا نه؟ دو دست ديگر اشتياقاي نشان نميدهند تا لختي از هم جدا شوند و به دو سو خود را بکشند. همچنان در هم تنيدهاند. دست راست خسته و درمانده ، نرم پايين ميآيد. دو دست ديگر با قوس آرام تن به سویِ چپ به دست راست پشت ميکنند. دست راست آرام و قرار ندارد. به جيب پيراهن تن فرو ميرود.پاکت سيگاري بيرون ميکشد. به جایِ خالی ِدست چپ مينگرد.سيگاري بيرون ميکشد. بر لب تن ميگذارد.دست ميرود در عمق جيب شلوار تن.کبريتاي بيرون ميکشد.با حرکت نرم و حسابشده چيلهاي بيرون ميآورد. قوطي کبريت را بر گوشهیِ چالی ِشست قرار ميدهد. سر سرخ چيله را بر پهلویِ چپ قوطي ميگذارد و با خشاي بر آن ميسايد.جرقه ميزند. دو دست را در دور دست ميبيند که پشت به او برایِ دو دست ديگر در هوا تاب ميخورند.