بي تو              

Tuesday, September 30, 2008

its a miracle

آن‌دو در حسرت یک جابه جایی حسی بودند. مرد از این که دمادم یک پخته‌گی بدلی او را تا مرز درایت مشایعت کند متنفر بود اما دم برنمی‌آورد. پسر آن شوری که مدام سر ریز می‌کرد و هدرش می‌داد را ریز ریز می‌‌‌خواست. یک آرامش و وقار می‌خواست تا محبوب‌اش کند. یک محبوبیت مادرانه می‌خواست. یک تحلیل درست و حسابی می‌خواست. یک هواخوری و یک پیاده‌روی شاید بتواند ریشه‌های درد را بیرون بکشد. آن‌قدر که ساعت‌ها با خود حرف زدن فقط سلول‌های خاکستری مغزش‌اش را فنا می‌کرد. پسر به واکنش‌های احتمالی مرد می‌اندیشید و به سمت خانه می‌دوید. اگر به او فحش بدهد چه واکنش‌هایی نشان خواهد داد؟ ...خنده‌ای از سر خامی او سرخواهد داد؟...باز هم همان سکوت و رنج به درون تبعید کرده را دارد؟....و یا یک آن او هم پس از سال‌ها سکوت هم‌چون بهمن‌ای از هیجانات سرکوفته‌ی سال‌‌ها تل‌انبار سر ریز می‌شود و شاید خوش‌حال هم بشود اگر پس از سال‌های این‌همه هیچ بودن از همه‌ ، جوان‌ای را فقط به جرم خشم‌ای آنی کشته است.بالاخره یک دلیل کافی برای خود یافته است. گزینه‌هایی که مسیر رسیدن به خانه را نه کوتاه که طولانی‌تر می‌کرد. مسیری که خدا خدا می‌کنی هیچ‌گاه پایان‌ای نداشته باشد. تأخیر همیشه قوت قلب است برای ما.دوست داریم در این مسیر ماشین‌ای زیرمان بگیرد. و تمام شود همه هوس‌ها و اضطراب‌ها. به این فکر می‌کرد کاش مردی که از او نفرت داشت را انقدر دوست نمی‌داشت. کاش عاشق نوشته‌های این مرد نمی‌بود.دعا می‌کرد او نباشد. به تمام موقعیت‌های اشک‌انگیز فکر می‌کرد. این‌که همه در نهایت قدرت او را در این بازی نمایان می‌کند. به این‌که هرچه باشد آن نویسنده هرچه‌قدر هم خوب نوشته باشد باز پیچیده‌گی‌های ذهنی او را ندارد.
خواه ناخواه به یک تعادل سیستماتیک در این کائوس عمیق می‌شوی. به شبکه‌ی مولکولی قتل‌های زنجیره‌ای دقیق می‌شوی. به هاشورهایی که معمولاً کارآگاهان در دنبال کردن آثار جنایت مد نظر دارند عمیق می‌شوی و درنهایت پس از آن‌که سه بار «رحم الله من یقرأ فاتحه مع الصلوات» در گوش هوش‌ات زنگ می‌زند تنها به یک جمله می‌رسی.
صدایی در گوش‌اش طنین انداخت: بی‌خود تلاش نکن خودت را از معناها تهی کنی. بشر به معناهای ساخته‌گی‌ خود زنده‌است.به معجزه نیاز دارد. به صدا پاسخ داد: خنده‌دار هم لابد این‌جاست که همین معنای ساخته‌گی را یک‌روز ببازیم.

به صدا گفت: پس یک دلیل بیش‌تر ندارد، معجزه یعنی ایمان به درستی ِکار خود. درست است؟

صدا خندید.
می‌خندید و می‌لرزید. تهوع داشت. معده‌اش باز سوزن سوزن می‌شد. از اثرات اسید الکل نبود. از اثرات اسیدی بود که به وقت ایمان ِقلبی به کار ِدرست‌ ترشح می‌شود.

ظرف‌ای آب ‌را در نظر آور. می‌دوی و آب شتک می‌زند. ناگهان می‌ایستی باز شتک می‌زند.
تا به‌حال در حال دویدن فکر کرده‌ای؟ تا به‌حال زمان را در لحظه‌ی شتاب ایستانده‌ای؟