بي تو              

Monday, September 22, 2008

J.Lo

دوستی دارم که دوست دارد من خاطرات خودم را بنویسم و این‌را هر بار به انواع لحن‌ها می‌ید و تذکر می‌دهد. راستش را بخواهید آدم‌ها و فضاهای خاصی توی زنده‌گی‌ام تجربه می‌کنم. و این تصاویر و این شخصیت‌ها را به حافظه‌ی روایت‌های ناگفته‌ام می‌سپارم تا روزش برسد. باید سرریز کند تا بروم سروقت‌شان...اما بی‌هوده خرج نمی‌کنم. بی‌هوده نمی‌رنجانم آن‌ها را...سال‌هاست که دیگر عقیده‌ایبه قواعد داستان‌نویسی ندارم. و آن نمودارها را ابدا نمی‌فهمم. شخصیت‌های فرعی و اصلی و کمکی و ول را نمی‌فهمم. همه عنصر جدی و مهم داستان‌اند.

یادم بماند همین‌روزها از مارکوپولو بنویسم. از پیرمردی دوست‌داشتنی که تصویرمجسم مارکوپولو ست...مردی نشسته برروی ویلچر و هیچ از دنیا ندیده اما تصویر مجسم مارکو پولو ست.

یادم باشد از کاشف نفت بنویسم. پسرعموی مارکو پولو و اصالتاً از خاندان سادات اصفهانی. نسبت دوری هم با ما دارد.

یادم باشد از پنسیلوانیا هم بنویسم که نخستین‌بار مقصدالرأس نفت بود.