J.Lo
دوستی دارم که دوست دارد من خاطرات خودم را بنویسم و اینرا هر بار به انواع لحنها میید و تذکر میدهد. راستش را بخواهید آدمها و فضاهای خاصی توی زندهگیام تجربه میکنم. و این تصاویر و این شخصیتها را به حافظهی روایتهای ناگفتهام میسپارم تا روزش برسد. باید سرریز کند تا بروم سروقتشان...اما بیهوده خرج نمیکنم. بیهوده نمیرنجانم آنها را...سالهاست که دیگر عقیدهایبه قواعد داستاننویسی ندارم. و آن نمودارها را ابدا نمیفهمم. شخصیتهای فرعی و اصلی و کمکی و ول را نمیفهمم. همه عنصر جدی و مهم داستاناند.
یادم بماند همینروزها از مارکوپولو بنویسم. از پیرمردی دوستداشتنی که تصویرمجسم مارکوپولو ست...مردی نشسته برروی ویلچر و هیچ از دنیا ندیده اما تصویر مجسم مارکو پولو ست.
یادم باشد از کاشف نفت بنویسم. پسرعموی مارکو پولو و اصالتاً از خاندان سادات اصفهانی. نسبت دوری هم با ما دارد.
یادم باشد از پنسیلوانیا هم بنویسم که نخستینبار مقصدالرأس نفت بود.
یادم بماند همینروزها از مارکوپولو بنویسم. از پیرمردی دوستداشتنی که تصویرمجسم مارکوپولو ست...مردی نشسته برروی ویلچر و هیچ از دنیا ندیده اما تصویر مجسم مارکو پولو ست.
یادم باشد از کاشف نفت بنویسم. پسرعموی مارکو پولو و اصالتاً از خاندان سادات اصفهانی. نسبت دوری هم با ما دارد.
یادم باشد از پنسیلوانیا هم بنویسم که نخستینبار مقصدالرأس نفت بود.