هجرت سرابی بود و بس
مدتهاست که من هم به مهاجرت میاندیشم...اما مهاجرت من حتی به شهر مجاور نیز منجر نمیشود...چهرا؟...از بزدلی من است؟...از اینکه قدرت ریسک ندارم؟...از این که پوچی و یأس در تمام وجودم ریشه دوانده است؟...نه، به نظرم هیچکدام...
دو فیلم خوب و مقبول هالیوودی را به فاصلهی اندکای پس از سالها به همت شبکههای ماهوارهای دیدم که خانواده ایرانی مهاجر بهانهای برای خود مفهوم هجرت و بیوطنی بود...یکی فیلم «خانهای از شن و مه» که بهشدت قرینههای سرزمین اسرائیل را در ذهنام تداعی میکرد...و خانوادهی یک سرهنگ فراری از ایران میتوانست یک یهودی بیوطن خانهخریده باشد که صاحب قبلی چون قسطهای پیاپی خانه را نپرداخته از آن خانهی آبایی بیرون رانده شده است...و دیگری فیلم خوب و منصفانهی «تصادف» بود...مهاجران این فیلمها هرکدام به دلایل انسانی خود به کشوری دیگر همچون امریکا پرتاب شده بودند و هرکدام هم در منزلت اجتماعی خویش «متوسط رو به پایین» بودند...اما همهشان غرور خودشان را تا آخرین نفس میخواستند...و این همان نقطهی صفر من است...همان بزنگاه مکث من است...نه بحث باج دادن است و نه انکار مفهوم «پذیرش سیاست کلی»...اما اگر قرار باشد در جایی باشی که خودت نباشی...بهتر است خودت نباشی در ناخودیهای بیخود فرهنگ خودت...غرور اینجا تنها بهانهایست برای گریز زدن به فردیت...ما همهمان در منطقهی جنگی برای خود و غیرخود هستیم...و من کمتر نمونهی موفق خود بودهگی یک مهاجر را بهچشم دیدهام...اگر قرار باشد در جایی غیر ، سرگشتهتر باشم...سرگشتهگی مسکونی خویش را ترجیح میدهم...دیگر نای رحل افکندن به ناکجاهای بیمن ندارم...مگر من چند سال فرصت زیستن دارم که برای الباقیاش هم فریاد برآرم: من کیام؟...از کجا آمدهام؟...آمدنام بهر چه بود؟...به همین نبودن خویش در این اکنون بیمن بسنده میکنم...
دو فیلم خوب و مقبول هالیوودی را به فاصلهی اندکای پس از سالها به همت شبکههای ماهوارهای دیدم که خانواده ایرانی مهاجر بهانهای برای خود مفهوم هجرت و بیوطنی بود...یکی فیلم «خانهای از شن و مه» که بهشدت قرینههای سرزمین اسرائیل را در ذهنام تداعی میکرد...و خانوادهی یک سرهنگ فراری از ایران میتوانست یک یهودی بیوطن خانهخریده باشد که صاحب قبلی چون قسطهای پیاپی خانه را نپرداخته از آن خانهی آبایی بیرون رانده شده است...و دیگری فیلم خوب و منصفانهی «تصادف» بود...مهاجران این فیلمها هرکدام به دلایل انسانی خود به کشوری دیگر همچون امریکا پرتاب شده بودند و هرکدام هم در منزلت اجتماعی خویش «متوسط رو به پایین» بودند...اما همهشان غرور خودشان را تا آخرین نفس میخواستند...و این همان نقطهی صفر من است...همان بزنگاه مکث من است...نه بحث باج دادن است و نه انکار مفهوم «پذیرش سیاست کلی»...اما اگر قرار باشد در جایی باشی که خودت نباشی...بهتر است خودت نباشی در ناخودیهای بیخود فرهنگ خودت...غرور اینجا تنها بهانهایست برای گریز زدن به فردیت...ما همهمان در منطقهی جنگی برای خود و غیرخود هستیم...و من کمتر نمونهی موفق خود بودهگی یک مهاجر را بهچشم دیدهام...اگر قرار باشد در جایی غیر ، سرگشتهتر باشم...سرگشتهگی مسکونی خویش را ترجیح میدهم...دیگر نای رحل افکندن به ناکجاهای بیمن ندارم...مگر من چند سال فرصت زیستن دارم که برای الباقیاش هم فریاد برآرم: من کیام؟...از کجا آمدهام؟...آمدنام بهر چه بود؟...به همین نبودن خویش در این اکنون بیمن بسنده میکنم...