گل شب بيست و يك
ــ مادرجندهها گه ميخورن كه ميگن عاشقاش ايم؟
ــ كي؟...چي؟...كي عاشق كياه؟
ــ دخترا
ــ عاشق كيان؟
ــ عاشق نيچه
فشهي قطرات از دهانام بيرون جهيد...زدم روي شانهاش و گفتم:
ــ ببينم ميذاري كوفتمون بشه يا نه؟...تو هنوز استكان دومته...جنبه داشته باش.
ــ نه خدايي...خودت حساب كن ديگه...گنده گندهشون لو سالومه...
ــ خب؟
ــ زنيكه پتياره فكر كرده كيه؟
ــ من چه ميدونم؟
نعره زد و يخهام را سفت چسبيد...دانشجوي خشمگين ترم دوي ادبيات عرب بابت رفتار ناشايست لو سالومه يقهام كرده بود...گذاشتم كبودي تا زير عاج دماغام بالا بزند...بعد خيلي فرز با پشت دست ديگرم پاي چشماش سيلي نرماي زدم.
ــ اون پتياره موهاش وز نكرده بود؟
ــ كي؟
ــ همين لو سالومه كه از دستاش شيكاري...
وقتي داشت گريه ميكرد، فكر كردم الان وقت مناسبي براي زوزهي گرگاي توي تله است كه مچ پاياش را هي پيچ و تاب ميدهد و هي نق ميزند...
ــ از وسط فرق باز ميكرد...
آب دماغاش را بالا كشيد و آهسته تكرار كرد: باز ميكرد...آره باز ميكرد...
استكان پنجم را بالا رفتم و زير لب خواندم:
ــ او عاشق بيصداي من بود.
ــ و من در پايداري ناپديد شدم ( اولين سكسكه را زد )
و باز ادامه دادم:
ــ هر بار سراغم را از ساقي ميگرفت.
ــ كه من صبري ندارم اي هوشياري نيمهشب
مُفاش را بالا كشيد...كمي مكث كرد و ناگهان عر زد...به همان توصيف مسخرهي كتابهاي پرفروش راستهي خيابان فردوسي از گريه عر زد كه برگهاي كاهياش دود ميشود توي كيسههاي هوايي سينهات...
استكان بعدي را براي خودم ريختم و گفتم:
ــ او عاشق بيصداي من بود.
به عادت معمول گوشام بستهي بسته بود...صداها خاكآلود بود...و منگي اتاق نمور و غلظت دودهاي مضنون بود و ديگر هرچه بود «نميدانم» بود...تنام به آويز گرفت و عباي آقاجان از جاكنده شد و نقش بر قالي پرنقش شد از مزمز و چيپس چيتوز و راني هلو و ماست چكيدهي رقيهخانم و نان دوآتشهي حاج يوسف و خيارشور عباس ماستبند...
هراسي از شب يلدا به تن مظلوم او آويخت...هراسي به قدر يك كبريت كشيدن در غروباي مسموم...
سر بود كه بر ديوار ميكوفت...تن بود كه از يقه ميگشود...رگ بود كه از شاهرگ منشعب بود...
زردشت را ميديدم كه باوقار از سهندكوه سرازير ميشد و به شيوهي عاشقي از بيتابي پيچ ميخورد...زردشت را ميديدم كه به نشئهي نيچه پاسخ مثبت ميداد...
گفت پوچ است...استكان 19 ديگر ناي سلامتي هيچكس نداشت...كه هركه مانده بود يله بود بر سوكاي...سوزن در حاشيه سريده بود و عاشقانه سماع ميكرد...
خش خش خش...خشاخوش...خوش خوش خوش...خيشّه خوش.
باز گفت پوچ است...و باز بر همان مشت بسته كوفت...اينبار فرصت دادم...يك خاليبازي...گل همان آستانه ايستاده بود...و بر عرق دست بوسه ميزد...
گفت پوچ است...گريست و گفت: گل شب بيست و يك...
سرفه به سكسكه پيچيد...بلبله از هُرم ميتوفيد...رفتم بالا...
گفت پوچ است...
اينبار پوچ بود...اينبار نگهبان ديوانخانه را راستگويي بود...و پيش از بستن در سر-اش را كج كرد و برگشت...
نعره زدم:
ــ پوچه...
مرا در آغوش كشيد و گفت:
ــ نگفتم؟
گل شب بيست و يك هستهي زيتون بود...آن شب هسته را در گلدان كاشتيم و تا ته شب خوانديم و خنديديم...
ــ كي؟...چي؟...كي عاشق كياه؟
ــ دخترا
ــ عاشق كيان؟
ــ عاشق نيچه
فشهي قطرات از دهانام بيرون جهيد...زدم روي شانهاش و گفتم:
ــ ببينم ميذاري كوفتمون بشه يا نه؟...تو هنوز استكان دومته...جنبه داشته باش.
ــ نه خدايي...خودت حساب كن ديگه...گنده گندهشون لو سالومه...
ــ خب؟
ــ زنيكه پتياره فكر كرده كيه؟
ــ من چه ميدونم؟
نعره زد و يخهام را سفت چسبيد...دانشجوي خشمگين ترم دوي ادبيات عرب بابت رفتار ناشايست لو سالومه يقهام كرده بود...گذاشتم كبودي تا زير عاج دماغام بالا بزند...بعد خيلي فرز با پشت دست ديگرم پاي چشماش سيلي نرماي زدم.
ــ اون پتياره موهاش وز نكرده بود؟
ــ كي؟
ــ همين لو سالومه كه از دستاش شيكاري...
وقتي داشت گريه ميكرد، فكر كردم الان وقت مناسبي براي زوزهي گرگاي توي تله است كه مچ پاياش را هي پيچ و تاب ميدهد و هي نق ميزند...
ــ از وسط فرق باز ميكرد...
آب دماغاش را بالا كشيد و آهسته تكرار كرد: باز ميكرد...آره باز ميكرد...
استكان پنجم را بالا رفتم و زير لب خواندم:
ــ او عاشق بيصداي من بود.
ــ و من در پايداري ناپديد شدم ( اولين سكسكه را زد )
و باز ادامه دادم:
ــ هر بار سراغم را از ساقي ميگرفت.
ــ كه من صبري ندارم اي هوشياري نيمهشب
مُفاش را بالا كشيد...كمي مكث كرد و ناگهان عر زد...به همان توصيف مسخرهي كتابهاي پرفروش راستهي خيابان فردوسي از گريه عر زد كه برگهاي كاهياش دود ميشود توي كيسههاي هوايي سينهات...
استكان بعدي را براي خودم ريختم و گفتم:
ــ او عاشق بيصداي من بود.
به عادت معمول گوشام بستهي بسته بود...صداها خاكآلود بود...و منگي اتاق نمور و غلظت دودهاي مضنون بود و ديگر هرچه بود «نميدانم» بود...تنام به آويز گرفت و عباي آقاجان از جاكنده شد و نقش بر قالي پرنقش شد از مزمز و چيپس چيتوز و راني هلو و ماست چكيدهي رقيهخانم و نان دوآتشهي حاج يوسف و خيارشور عباس ماستبند...
هراسي از شب يلدا به تن مظلوم او آويخت...هراسي به قدر يك كبريت كشيدن در غروباي مسموم...
سر بود كه بر ديوار ميكوفت...تن بود كه از يقه ميگشود...رگ بود كه از شاهرگ منشعب بود...
زردشت را ميديدم كه باوقار از سهندكوه سرازير ميشد و به شيوهي عاشقي از بيتابي پيچ ميخورد...زردشت را ميديدم كه به نشئهي نيچه پاسخ مثبت ميداد...
گفت پوچ است...استكان 19 ديگر ناي سلامتي هيچكس نداشت...كه هركه مانده بود يله بود بر سوكاي...سوزن در حاشيه سريده بود و عاشقانه سماع ميكرد...
خش خش خش...خشاخوش...خوش خوش خوش...خيشّه خوش.
باز گفت پوچ است...و باز بر همان مشت بسته كوفت...اينبار فرصت دادم...يك خاليبازي...گل همان آستانه ايستاده بود...و بر عرق دست بوسه ميزد...
گفت پوچ است...گريست و گفت: گل شب بيست و يك...
سرفه به سكسكه پيچيد...بلبله از هُرم ميتوفيد...رفتم بالا...
گفت پوچ است...
اينبار پوچ بود...اينبار نگهبان ديوانخانه را راستگويي بود...و پيش از بستن در سر-اش را كج كرد و برگشت...
نعره زدم:
ــ پوچه...
مرا در آغوش كشيد و گفت:
ــ نگفتم؟
گل شب بيست و يك هستهي زيتون بود...آن شب هسته را در گلدان كاشتيم و تا ته شب خوانديم و خنديديم...