بي تو              

Tuesday, April 28, 2009

به ياد تولستوي بزرگ

به لطف دوستي بالاخره رومان‌ام تمام شد...فعلاً گذاشته‌ام خوب نمك‌هاي آب‌نمك به خوردش برود...اما بعيد مي‌دانم داستان شهرزاد مدرن مجوز چاپ بگيرد...فعلاً بايد كمي به مغزم هواي تازه بدمد...رست-‌اي كشيد و خسته‌ام كرد...
داستان احتمالاً براي همه‌ي شما آشناست...شهرزادي مجبور است براي راوي داستان قصه‌اي بگويد تا راوي بي‌رحم او را نكشد...از اين لوس‌بازي‌هاي پست مدرن هم ني‌ست كه آقاي راوي با يك قلم عفو سمبليك مثلاًً از حذف داستان نجات‌اش دهد يا به قتل داستاني برساندش...شهرزاد قرار است بر اساس چوب‌خط راوي شب چهلم كشته شود...يعني روزي‌كه مادر راوي سر زا رفت...شهرزاد شروع به تعريف داستاني دنباله‌دار از يك عاشق بيمار مي‌كند كه عشق‌هاي خود را با نفرت از خويش مي‌رماند...
نام عاشق نام مستعار خروس است...درهم‌ريخته‌ي خسرو...( راوي ، هيچ اصراي ندارد خواننده در اين رومان كشف كند.) هرچه را مخاطب بخواهد به او دودستي مي‌دهد.

من درس بزرگي از تولستوي بزرگ گرفته‌ام...تولستوي عزيز عزيز عزيز ، استاد تحليل است...هيچ اهل تعليق و هيجان كاذب ني‌ست...اصلاً خيال مخاطب را راحت مي‌كند همان اول از استعفاي يك‌باره‌ي كنياز مي‌نويسد كه در آستانه‌ي آجوداني ويژه‌ي دربار است . او حالا قرار است يك راهب ساده‌زيست باشد...دقت كنيد اين‌ها را همه تولستوي كبير مي‌نويسد كه خود چنان منشي در زنده‌گي پيش گرفت...هيچ كس چون تولستوي بزرگ آيا مي‌توانست سونات كرويتزر را بنويسد؟...با آن طرح بي‌نظير كه حسادت مرا به قله‌ي فوران رساند...

چند نسخه از آن دارم...يك نمايش‌نامه (يك كمدي سياه) ...يك داستان كوتاه ...و يك رومان (سرشار از حرافي و هذيان شهرزاد)...و شايد يك فيلم‌نامه (فلسفه‌بافي راوي سوم‌شخص)...و همه با پايان‌هاي متفاوت...و البته حس و حال متفاوت...

حالا داستان رومان چه‌گونه است و چه پاياني دارد كه بي‌نهايت دوست‌اش دارم و صد البته به استاد خود «پيه‌ر‌آندللو»ي گرامي تقديم كرده‌ام؟ شما هم توي آب‌نمك بخوابيد انشاءالله به‌وقت‌اش...

هيچ بعيد ني‌ست همه آن‌چه نوشته‌ام ، مثل ديگر نوشته‌هاي‌ام ، توي يك استنبولي بريزم و بسوزانم...بعيدش هميشه قريب است...چون هميشه مخاطب نوشته‌هاي‌ام خودم بوده‌ام...اين هم يك دروغ ديگر از جنس دروغ‌هاي دل‌پذير نويسنده...

اين‌ فعلاً از داستان‌واره‌ي كوتاه‌اش:



شب عاقبت


گفته بودم بايد بداند اين عزيز ما روزي همه چيز را...خم بر ابرو نياورم به عاقبت...من نذر خويش كرده بودم...من نذر خم ابرو ندارم...به چله نشسته‌ام...و ام‌شب مادري سر زا مي‌رفت...كف دستم را به عادت شب‌هاي پيشين به دست گرفت تا داستان خويش ادامه دهد...گفتم از كجاي عاقبت بوديم؟...گلايه‌اي نداشت...چون شب‌هاي پيش رنگ‌اش روشن بود...دوباره گفتم: از كجاي عاقبت بايد بشنوم؟...لبخندي سرد لابد از سرنوشت خويش بر لبان‌اش سريد و گفت: سرنوشت آخر عشق...و من نشستم به شنيدن چون شاه‌اي خسته از قصه‌هاي مكرر...قصه‌ي مكرر عاشق‌اي كه هر بار معشوقه‌هاي خويش را از خويش مي‌رماند...شهرزاد تن خويش به قصه‌هاي جديد مي‌فروخت...بي‌‌زهدان بود...سال‌ها پيش كودك خويش كه مي‌آفريد زهدان مادري‌ش پاره شد...

او حال قصه‌‌ي آخر عاشق را برمي‌گفت ، با حس نفرت‌اي كه باز از خويش در دل معشوق بر مي‌گذاشت...شهرزاد به عادت شب‌هاي پيشين لابه‌لاي قصه‌هاي آن عاشق نه نكته‌اي داشت و نه چند و چون‌اي مي‌افزود...فقط برمي‌گفت...او گوسان بود و من در معركه پرتاب بودم...«مَنتشا»ي او آنتن شكسته‌ي راديوي قديمي بود كه مدت‌ها از قصه‌هاي شب‌اش بي‌خبر بودم...

جمله‌ي مشهور «من ازت متنفرم» ، نقطه‌ي عاقبت قصه بود...و نه ويرگول‌اي داشت و نه پاگردي براي حس‌اي كه بيايد تو را ببرد سمت مكان‌اي كه حس آرام‌اي تو را فرا بگيرد...از وراي تن‌ات...از وراي تن آويخته بر تن سرد اثيري...تن سرد آثور...تن سرد اهور...تن سرد آتش...من منتظر پيچ آخر قصه بودم...آن‌جا كه همان جمله تكرار شود و دشنه را عاقبت بر سينه‌ي مجروح شهرزاد تا ته فرو برم...لبان خسته‌اش را آرام مي‌جنباند به نقش‌اي كه نم‌نم از قصه رنگ مي‌باخت...اما ناگهان «عاقبت» نيامد...به همان حس شوم «ناگهان»...و من جز قطره اشكي كه از دل خسته‌ي معشوق مي‌چكيد بي‌هيچ حرف‌اي چيزي ديگر نشنيدم...نه نفرت‌اي بود و نه چراغ عاقبت‌اي را روشن مي‌كرد...عاشق بازنده‌ي اين بازي نفرين‌اي بود...معشوق بي‌هيچ نفرين‌اي آرام آرام دستان خسته‌اش را بر صورت مشمئز او كشيد و گفت: دوست‌ات دارم براي تمام آن‌همه نفرت‌ات...او گفت: همه‌مان تلاش داريم تا همه عاشق‌مان باشند...تا همه با يك نگاه واله‌مان شوند...اما تمام تلاش تو در اين است كه منفور باشي...تو خسته‌اي...ام‌شب را دمي بياساي...لخت‌اي تن مجروح‌ات را به من بسپار...بگذار جراحت‌هاي روح‌ات را به لبان سرد خويش تيمار كنم...عاشق، سر-اش به آسمان بود كه خسته براي هميشه چشمان خاكستري‌اش را فروبست...
و من ماندم و يخ‌شكن‌اي كه زير تخت خويش رها كردم...درست همانند آن فيلم زيبا...داستان آن شهرزاد قاتل...

به ياد بورخس

چه حسي به شما دست مي‌دهد رومان‌اي را به نويسنده‌اي تقديم كنيد كه با تقديم‌چه به نويسنده‌اي ديگر بسته شود؟...