Compare them
1)
كافيست فقط اين چند سطر را از ميم.قائد بخواني تا معناي واقعي اسنوب مورد اشاره را خوبتر دريابي...تفو...تفو :
در جامعهای كه كتاب بدون تصحيح ِ حتی اغلاط فاحش بارها چاپ میشود، رضا سيدحسينی از معدود اهل قلم بود كه اصرار داشت در اثری كه تأليف يا ترجمه كرده است پيش از هر چاپْ تجديد نظر اساسی كند. اِشكال اين بود كه انگار هيچگاه احساس اطمينان و بهسرانجامرساندن نمیكرد. شايد سوادش برای انتظاراتش كافی نبود. شايد بدجوری حواسپرت بود. شايد بدشانس بود.
هرچه بود يا نبود، بسيار حسود و بدذات بود. چند نفر در خانۀ احمدرضا احمدی جمع شده بودند تا بحثشان دربارۀ موضوعی چاپ شود. سيدحسينی كه پيدا بود فقط قصد اخلال دارد گفت از اين موضوع هيچ نمیدانيد. گفتند شما كه همه چيز میدانی بگو. گفت برويد مطالعه كنيد. گفتند بعداً مطالعه میكنيم؛ حالا كه دعوت شدهايم و آمدهايم بگذار چهار كلمه حرف زده باشيم. نگذاشت. حزبالله و لباسشخصی وقتی جلسه به هم میريزد ديگر درس ِ كتابخواندن نمیدهد.
نوار جلسه گمانم به هيچ دردی نخورد. سراسر پارازيت و مخالفخوانی ِ بخيلانۀ او بود و استدعای بقيه كه بابا بگذار كارمان را بكنيم.
اولين بار بود اين شخص را میديدم و اگر تصميمگيرنده بودم شايد از او میخواستم محل را ترك كند، گرچه وقتی هم تصميمگيرنده و ميزبان بودهام از اين قبيل اشخاص زياد تحمل كردهام. باری، ديگران هم مرا زياد تحمل كردهاند.
عكس بسياری از ما را هم روی جعبۀ ادوكلن چاپ نمیكنند اما قيافۀ سيدحسينی سزاوار سرزنش فيزيكی و بلكه قابل تعقيب كيفری بود. شايد تنگنظریِ او چشمهايش را چنان بدحالت میكرد.
خوشبختانه فقط يك بار ديگر به او برخوردم و وقتی به سؤالش جواب میدادم سعی میكردم نگاهم به آن چشمهای پر از بدخواهی نيفتد.
17 ارديبهشت 88
.
.
.
2)
كافيست فقط اين چند سطر را از رضا براهني نازنين بخواني تا اشك را بر پهناي صورتات بيابي...دست مريزاد...دست مريزاد:
من تمام زورم را زدم تا آزاده خانم و نويسندهاش در ايران چاپ شود. مدتي از تحويل کتاب به ارشاد گذشت. خبري نشد. خودم رفتم به ارشاد و با سه نفر که گويا مسوول کتاب بودند، يک ساعت صحبت کردم. هيچ دليلي براي ممانعت از چاپ کتاب نداشتند. شب وقتي که جلو تلويزيون نشسته بودم حدود نيم ساعت در برنامهي «هويت»به من فحش دادند، غافل از اينکه حدود يک ماه پيشتر تصويري از جلال آل احمد و مرا در فيلم مربوط به فرخ زاد نشان داده، گفته بودند که جلال آل احمد هميشه با جوانها در ارتباط بود! من آن جوان بودم. چون کتاب به انتظار پاسخ بود و نهايتاً هم اجازه ندادند چاپ شود، به آقاي محترمي که گمان ميکرد کتاب حتماً اجازهي انتشار خواهد يافت، پيغام دادم که سه راه وجود دارد. يا کتاب به همان صورت که حروفچيني و چاپ شده بود منتشر ميشد و بعداً به خدمت و خيانت نويسنده رسيدگي ميشد. يا اينکه من بخش آخر کتاب را در خرابهي جلو آپارتمان مسکونيام در پاسداران، که زيرزمينش هم «کارگاه قصه و شعر»من بود، به صورت يک نمايش اجرا ميکردم ـ که عبارت بود از ريختن بنزين روي سر نويسنده و آتش زدن او با روشن کردن فندکي که زن سوم رمان، زماني به او هديه داده بود؛ و يا ايران را به دلايلي ترک ميکردم. جوابي نيامد. پيش از خروج از ايران بي آنکه اميدي به خروج داشته باشم و بي آنکه به سيدحسيني بگويم که دارم ميروم با او نيم ساعتي از هر دري صحبت کردم.
دو سه روز بعد، وقتي که پس از عبور از بررسي گذرنامه و چمدان و غيره، رفتم آن سو، و بعد موقعي که سوار اتوبوس ميشدم، در فرودگاه سه نفر را ديدم که با واکي تاکي صحبت ميکردند، مرا نگاه ميکردند و ميخنديدند، اتوبوس راه افتاد. با ديگران پياده شدم، رفتم سوار هواپيما شدم، و چند ساعت بعد در استکهلم از هواپيما پياده شدم.
سيد را سالها نديدم. تا اينکه به مناسبت مراسم هفتاد سالگي من به تورنتو دعوت شد. شبي داستاني را براي او نقل کردم که آن را توي رماني گنجاندهام: حديث مردي است که با چند نفر که از هويت آنها به کلي بي خبر است، ميخواهد از ايران خارج شود. موسيقيدان است و تخصص در نواختن «قيچک»دارد. محافل هنري خارج از کشور به يک قيچک زن احتياج دارند. او که ميخواهد از ايران خارج شود، بايد قيچک خود را همراه خود ببرد. در خارج از ايران پيدا کردن ساز قيچک محال است. قرار است او در کنار ساير موسيقيدانها، قيچک بزند. اما به مناسبتي نامعلوم، نميتواند از ايران به شکل قانوني خارج شود. بايد قاچاقي از ايران برود. همراه چند نفر که چندان باروبنهاي هم ندارند و با هيچکدام کوچکترين آشنايي ندارد به کمک قاچاقچي ميخواهد ايران را ترک کند. موقعي که همگي از کوه و کمر بالاپايين ميروند، و او نيز که باروبنهي چنداني ندارد، اما بايد با قيچک همه جا برود و ميترسد به سازش آسيب برسد، از ديگران عقب ميماند. اما به هر طريق خود را دنبال آنها ميکشاند. گاهي هم ميايستد تا نفسي تازه کند. يک بار که از ديگران عقب افتاده، گرگ گندهاي را ميبيند که دنبال آن چند نفر جلويي ميدود. هر قدر داد ميزند و هشدار ميدهد فاصلهي زياد مانع رسيدن صدايش به همسفرها ميشود. ناگهان فکري به ذهنش خطور ميکند. قيچک را به دست ميگيرد و شروع ميکند به زدن، با ترس، و از ترسش با قدرت، ساز ميزند. ناگهان گرگ ميايستد و انگار گوش ميخواباند تا ببيند صدا از کدام سو ميآيد. ساززن به کار خود ادامه ميدهد. از ترس به قدرت ساز ميزند. ناگهان متوجه ميشود که گرگ برگشته و دارد به طرف او ميآيد. و بعد گرگ به او ميرسد و کنار او راه ميافتد. قيچک زن از دور همراهانش را ميبيند که از خط مرزي گذشتهاند. او نيز ميرود، به همان حال قيچک زدن و از مرز عبور ميکند. گرگ هم از مرز رد ميشود. وقتي که آنور مرز همه سوار اتوبوس ميشوند تا از خط مرزي دور شوند و او هم به عجله خود را به کنار اتوبوس ميرساند، و به همان حال قيچک زدن، گرگ راه را بر او ميبندد. ديگران عجله دارند. او قيچک ميزند. ميگويند: «بپر بالا، بيا! معطل چي هستي؟»گرگ راه بر او بسته است. او به قيچک زدن ادامه ميدهد. از کنار اتوبوس برميگردد به طرف خط مرزي و داخل خاک ايران ميشود. گرگ نيز همراه او برميگردد به ايران.
دوشنبه, اردیبهشت 21, 1388
كافيست فقط اين چند سطر را از ميم.قائد بخواني تا معناي واقعي اسنوب مورد اشاره را خوبتر دريابي...تفو...تفو :
در جامعهای كه كتاب بدون تصحيح ِ حتی اغلاط فاحش بارها چاپ میشود، رضا سيدحسينی از معدود اهل قلم بود كه اصرار داشت در اثری كه تأليف يا ترجمه كرده است پيش از هر چاپْ تجديد نظر اساسی كند. اِشكال اين بود كه انگار هيچگاه احساس اطمينان و بهسرانجامرساندن نمیكرد. شايد سوادش برای انتظاراتش كافی نبود. شايد بدجوری حواسپرت بود. شايد بدشانس بود.
هرچه بود يا نبود، بسيار حسود و بدذات بود. چند نفر در خانۀ احمدرضا احمدی جمع شده بودند تا بحثشان دربارۀ موضوعی چاپ شود. سيدحسينی كه پيدا بود فقط قصد اخلال دارد گفت از اين موضوع هيچ نمیدانيد. گفتند شما كه همه چيز میدانی بگو. گفت برويد مطالعه كنيد. گفتند بعداً مطالعه میكنيم؛ حالا كه دعوت شدهايم و آمدهايم بگذار چهار كلمه حرف زده باشيم. نگذاشت. حزبالله و لباسشخصی وقتی جلسه به هم میريزد ديگر درس ِ كتابخواندن نمیدهد.
نوار جلسه گمانم به هيچ دردی نخورد. سراسر پارازيت و مخالفخوانی ِ بخيلانۀ او بود و استدعای بقيه كه بابا بگذار كارمان را بكنيم.
اولين بار بود اين شخص را میديدم و اگر تصميمگيرنده بودم شايد از او میخواستم محل را ترك كند، گرچه وقتی هم تصميمگيرنده و ميزبان بودهام از اين قبيل اشخاص زياد تحمل كردهام. باری، ديگران هم مرا زياد تحمل كردهاند.
عكس بسياری از ما را هم روی جعبۀ ادوكلن چاپ نمیكنند اما قيافۀ سيدحسينی سزاوار سرزنش فيزيكی و بلكه قابل تعقيب كيفری بود. شايد تنگنظریِ او چشمهايش را چنان بدحالت میكرد.
خوشبختانه فقط يك بار ديگر به او برخوردم و وقتی به سؤالش جواب میدادم سعی میكردم نگاهم به آن چشمهای پر از بدخواهی نيفتد.
17 ارديبهشت 88
.
.
.
2)
كافيست فقط اين چند سطر را از رضا براهني نازنين بخواني تا اشك را بر پهناي صورتات بيابي...دست مريزاد...دست مريزاد:
من تمام زورم را زدم تا آزاده خانم و نويسندهاش در ايران چاپ شود. مدتي از تحويل کتاب به ارشاد گذشت. خبري نشد. خودم رفتم به ارشاد و با سه نفر که گويا مسوول کتاب بودند، يک ساعت صحبت کردم. هيچ دليلي براي ممانعت از چاپ کتاب نداشتند. شب وقتي که جلو تلويزيون نشسته بودم حدود نيم ساعت در برنامهي «هويت»به من فحش دادند، غافل از اينکه حدود يک ماه پيشتر تصويري از جلال آل احمد و مرا در فيلم مربوط به فرخ زاد نشان داده، گفته بودند که جلال آل احمد هميشه با جوانها در ارتباط بود! من آن جوان بودم. چون کتاب به انتظار پاسخ بود و نهايتاً هم اجازه ندادند چاپ شود، به آقاي محترمي که گمان ميکرد کتاب حتماً اجازهي انتشار خواهد يافت، پيغام دادم که سه راه وجود دارد. يا کتاب به همان صورت که حروفچيني و چاپ شده بود منتشر ميشد و بعداً به خدمت و خيانت نويسنده رسيدگي ميشد. يا اينکه من بخش آخر کتاب را در خرابهي جلو آپارتمان مسکونيام در پاسداران، که زيرزمينش هم «کارگاه قصه و شعر»من بود، به صورت يک نمايش اجرا ميکردم ـ که عبارت بود از ريختن بنزين روي سر نويسنده و آتش زدن او با روشن کردن فندکي که زن سوم رمان، زماني به او هديه داده بود؛ و يا ايران را به دلايلي ترک ميکردم. جوابي نيامد. پيش از خروج از ايران بي آنکه اميدي به خروج داشته باشم و بي آنکه به سيدحسيني بگويم که دارم ميروم با او نيم ساعتي از هر دري صحبت کردم.
دو سه روز بعد، وقتي که پس از عبور از بررسي گذرنامه و چمدان و غيره، رفتم آن سو، و بعد موقعي که سوار اتوبوس ميشدم، در فرودگاه سه نفر را ديدم که با واکي تاکي صحبت ميکردند، مرا نگاه ميکردند و ميخنديدند، اتوبوس راه افتاد. با ديگران پياده شدم، رفتم سوار هواپيما شدم، و چند ساعت بعد در استکهلم از هواپيما پياده شدم.
سيد را سالها نديدم. تا اينکه به مناسبت مراسم هفتاد سالگي من به تورنتو دعوت شد. شبي داستاني را براي او نقل کردم که آن را توي رماني گنجاندهام: حديث مردي است که با چند نفر که از هويت آنها به کلي بي خبر است، ميخواهد از ايران خارج شود. موسيقيدان است و تخصص در نواختن «قيچک»دارد. محافل هنري خارج از کشور به يک قيچک زن احتياج دارند. او که ميخواهد از ايران خارج شود، بايد قيچک خود را همراه خود ببرد. در خارج از ايران پيدا کردن ساز قيچک محال است. قرار است او در کنار ساير موسيقيدانها، قيچک بزند. اما به مناسبتي نامعلوم، نميتواند از ايران به شکل قانوني خارج شود. بايد قاچاقي از ايران برود. همراه چند نفر که چندان باروبنهاي هم ندارند و با هيچکدام کوچکترين آشنايي ندارد به کمک قاچاقچي ميخواهد ايران را ترک کند. موقعي که همگي از کوه و کمر بالاپايين ميروند، و او نيز که باروبنهي چنداني ندارد، اما بايد با قيچک همه جا برود و ميترسد به سازش آسيب برسد، از ديگران عقب ميماند. اما به هر طريق خود را دنبال آنها ميکشاند. گاهي هم ميايستد تا نفسي تازه کند. يک بار که از ديگران عقب افتاده، گرگ گندهاي را ميبيند که دنبال آن چند نفر جلويي ميدود. هر قدر داد ميزند و هشدار ميدهد فاصلهي زياد مانع رسيدن صدايش به همسفرها ميشود. ناگهان فکري به ذهنش خطور ميکند. قيچک را به دست ميگيرد و شروع ميکند به زدن، با ترس، و از ترسش با قدرت، ساز ميزند. ناگهان گرگ ميايستد و انگار گوش ميخواباند تا ببيند صدا از کدام سو ميآيد. ساززن به کار خود ادامه ميدهد. از ترس به قدرت ساز ميزند. ناگهان متوجه ميشود که گرگ برگشته و دارد به طرف او ميآيد. و بعد گرگ به او ميرسد و کنار او راه ميافتد. قيچک زن از دور همراهانش را ميبيند که از خط مرزي گذشتهاند. او نيز ميرود، به همان حال قيچک زدن و از مرز عبور ميکند. گرگ هم از مرز رد ميشود. وقتي که آنور مرز همه سوار اتوبوس ميشوند تا از خط مرزي دور شوند و او هم به عجله خود را به کنار اتوبوس ميرساند، و به همان حال قيچک زدن، گرگ راه را بر او ميبندد. ديگران عجله دارند. او قيچک ميزند. ميگويند: «بپر بالا، بيا! معطل چي هستي؟»گرگ راه بر او بسته است. او به قيچک زدن ادامه ميدهد. از کنار اتوبوس برميگردد به طرف خط مرزي و داخل خاک ايران ميشود. گرگ نيز همراه او برميگردد به ايران.
دوشنبه, اردیبهشت 21, 1388