بي تو              

Sunday, May 10, 2009

اشكنه‌بازي

مادرم وقتي 55 ساله بود روزي مشغول خوردن نون‌پنير سبزي بود، مادرم مي‌داند كه من ابدا نون‌پنير سبزي دوست ندارم...اما وقتي از او قاتق كوچك‌اي خواستم ميزان شدت ضعف دل را خوب فهميد...در چشمانم كمي مكث كرد و گفت: پسرم ، اشكنه هم هست...«اشكنه گوز درختُ مي‌شكنه»...البته مادر من مثل من بي‌ادب ني‌ست...
اين خاطره‌اي از طعم تيزي تلخون‌ درون اشكنه است و بويي كه فريبنده است و خاطره‌اي از آب زيپو در من زنده مي‌كند...از بد و بدتر بايد يكي را انتخاب مي‌كردم...از مادرم اشكنه را خواستم...مادرم گفت: اشكنه سر دل‌ات را هم نمي‌گيرد...به‌تر است همين نون‌پنير را بخوري...بلاتکليف به هر دوي گزينه‌ها نگاه کردم که تنها انتخاب‌ام کدام باشد. برادرم مشکل را ساده کرد و به من گفت: « آن‌‌چيزي را برگزين که بيش‌تر دوست‌اش داري.» مادرم نگاهي به هر دوي گزينه‌ها انداخت و به من گفت: « مي‌دانم هيچ‌كدام را دوست نداري اما دل‌ات را ببر سمت چيزي كه دل همه را مي‌برد.» هنوز نمي‌دانم آن روز، آن چند سال پيش در ذهن مادرم چه گذشت که اشكنه‌اي كه دوست داشت را به من تحميل نكرد و يا با نون‌پنير‌ سبزي تحميق‌ام نكرد...ولي من دليلي دارم که چرا راي‌ام را به ديگري خواهم داد.

آقاي مير حسين موسوي، براي من دلايل بسيار ساده‌اي وجود دارد که تو را اندازه اشكنه هم دوست ندارم. تو براي من يادآور دهه 60 هستي. در آن زمان اخلاق، آرمان و از خودگذشته‌گي براي تغيير زنده‌گي مردم مفاهيمي انتزاعي نبودند؛ چيزهاي طبيعي و جزيياتي زنده از روحيه و عمل‌کرد ميليون‌ها جوان معتقد و كس‌خل و پريشان ميان اعتقادات صدراسلامي و بي‌تعارف با يك قبلتُ محرم شده بودند و با يك اشهدخواني مسلمان که مي‌خواستند از انقلاب فرصتي فراهم آورند تا بل‌كه يك‌چيزي از توي‌اش در بيايد. بعد از سي سال نگاه که مي‌کنم به وضوح آن اعتراض را هم‌راه با افسرده‌گي و اعتياد و خشم (ان)قلابي دروني تو را درک مي‌کنم. تو هم‌چنان بي‌دروغ «ما»ي دهه 60 را زنده مي‌کني. من تو را اندازه اشكنه مي‌خواهم...نه بيش‌تر نه كم‌تر...چون نمي‌توانم به خودم راست نگويم که مي‌دانم آن‌چه مي‌گويي راست مي‌گويي. اين واقعيت است که در جهان کنوني قله‌هاي ثروت با دست‌اندازي به پله‌هاي قدرت جايي براي رشد مردم باقي نمي‌گذارند.

در اين ميان، آقاي مير حسين موسوي اما چيزي وجود دارد که تو را در دنياي 2010 ما وصله‌ي ناجور مي‌کند. پس اکنون با کمال تأسف تو تنها به درد آن مي‌خوري که از دنيايي چنين سرشار از آرمان‌هاي بدلي و بازي‌گر، افسرده شوي. دنيايي که در 30 سال ساخته شده است و ما هم جزيي از اين دنيا هستيم. دنيا شرايط دشواري براي براي بازي راست‌گويان آفريده است اما هم‌جنسان قادرند دست يک‌ديگر را بخوانند و...

دوست عزيز، به‌ساده‌گي بگويم ما نمي‌توانيم خود را در دهه 60 متوقف کنيم. ديگر آن آن باورها از زنده‌گي واقعي رخت بربسته است و در معادلات سخت کنوني، ما تنها تصميم‌گيرندگان بازي کنوني نيستيم. تو درست‌تر از آن و اصول‌گراتر اصلاح‌طلب‌ترتر از آن هستي که بتواني در بازي پيچيده‌ي سياست‌گزاران آلوده به قدرت بازي کني آن از اداي اوباما در آوردن‌ات خيلي تابل مي‌زند ، پس به قول يك‌بابايي « اکنون کسي لازم است که قاعده‌هاي بازي اين جهان را آموخته باشد.»

براي همين من رأي‌ام را به کسي مي‌دهم که او را بيش‌تر از تو دوست ندارم اما کسي توان‌مندتر از تو در درک وقعيت‌هاي ام‌روز زنده‌گي است. همه‌ي اميدم آن است که او لااقل اين‌بار با عطف به آراي تو بداند هنوز مردم كس‌خل محروم‌نماي ما چشم به راه‌اند. پس گوشه‌چشمي به طبقه‌ي محروم‌نما داشته باشد و به سلامت اداره‌ي جامعه بها دهد. دوست عزيز من، تا کنون فكر كنم دو بار يا فوق‌ فوق‌اش سه رأي داده‌ام و هر دو يا سه بار پشيمان. اين بار با آماده‌گي بيش‌تر بار ديگر پاي صندوق رأي خواهم رفت و اما رأي‌ام را به ديگري خواهم داد که او را به اندازه‌ي نون‌پنير سبزي هم دوست نمي‌دارم. روزگار غريبي است برادر...