I have a dream
ميگويد:
واقعيت اين است كه بهرهي هوشي زنانه تبديل به رفتارهاي تنفروشانه شده است و در آزار مرد عاشق بههواي دوستپسرهاي بعدي خلاصه ميشود...در واقع اعمال قدرت زنانه تنها از اين كانال امكانپذير است...چنانكه هر زني ميبيني ميگويد: زن نيستي وگرنه ميفهميدي اراده زنانه براي همخوابهگي چيست.
راستاش زني را چندي پيش دوست داشتم و تا آستانهي ازدواج با او هم پيش رفتم...اما كمكم رفتارهاي جنسي او آزارنده شد و زني كه هميشه شعارش تنهايي و رنج از تنهايي بود كمكم آزارهاي روحياش را به من منتقل ميكرد...از ازاله بكارت خود با دوست پسر قبلي خويش ميگفت و اصرار داشت رابطهي مجدد با او را من هم بفهمم...چون او به هوش بالاي من ايمان داشت...
هيچگاه پردهي بكارت زن براي من مسأله نبوده است اما ميدانم مانع بزرگي بر سر راه بوده است...اگرچه خانوادههاي بسياري هستند كه دردناكانه با آن كنار آمدهاند و رفتارهاي جنسي را زير سايهي دروغهاي مكرر خود قرار دادهاند و با بازيهاي كثيف ادامه ميدهند...بهعكس آنچيزي كه در گذشته سراغ داشتيد...دختر را آسودهتر ميگذارند تا در رفتارهاي ناهنجار جنسيش خودش را به فراموشي بسپارد...بهقول معروف آباي كه از سر گذشته است چه يك ني چه صد ني...من دقيقاً چنين رفتار دردناكاي را در خانوادهي دوستدخترم ميديدم...اما تحمل ميكردم...كمكم بهانهجوييها بيشتر شد...هراس از آينده او را سخت ميآزرد...به من اطمينان نداشت...هر آن منتظر بود تركاش كنم و پيجويي از گذشتهاش آسايش رواني او را بر هم بزند...پس خود به استقبال ميرفت...زير قولهاي خود ميزد...مدام از دوستپسرهاي خود ميگفت...لج از پي لج...جلوي چشمان من قرار ملاقات با همخوابهي قديماش ميگذاشت...با خود روزي را تصور ميكردم كه ميهمان ويژهي زندهگيام كسي باشد كه دختري همسرم را برداشته است...با چنين رنجي پيش ميرفتم كه ناگهان...
بند دلام پاره شد....هميشه از «ناگهان» ميترسيدهام...سكوت كردم...كاش فعلي نداشته باشد اين ناگهان...اشك گوشهي چشماش را زدود و نفس داغاش را بيرون داد...
وقتي توضيحات دوستام تمام شد...با خود فكر كردم چهطور ما آدمها اينهمه توان آزار يكديگر را داريم؟...به دوستام حق ميدادم اگر تصميم به قتل آن دخترك مريضاحوال را گرفته باشد...اما اين حقاي نبود كه باعث گرفتن حق ديگري باشد...گويي همهچيز وارونه شده است...ما حق داريم تا حق ديگري را زايل كنيم...ما حق داريم تا به حقوق ديگران تجاوز كنيم...و در اين چرخهي آزاردهنده تنها لغات ارزشي سابق مثل يك بيلاخ به زندهگي آدمها هجوم ميآورد و توجيه رفتارهاي بيمارگون آنها ميشود...
در خبرها ميخوانيم: اسيدپاشي...در خبرها ميخوانيم پسري دوستدخترش را در ملاقات با رفيق تازهاش به دام انداخت و...
ميتوان راحت به پايان اين ماجراي تكراري پي برد...ميتوان در نقطهچين بعد از «و» هزار داستان دردناك جاي داد...
شايد يكي از مسيرهاي نزديكاي كه ميتوان براي ترميم چنين آسيبهايي سراغ گرفت، كوشيدن براي حذف اعدامهاي زير 18 سال باشد...زير 18 سالههايي كه در رتبهبنديها هميشه تبديل به يك لطيفهي تلخ شدهاند...اما آيا سرنوشت مشابه زير 18 سالهها را بالاي 18 سالهها نيز نداشتهاند؟...پس قانون بالاي 18 سالهها چه ميشود؟...شايد راحتترين كار قصاص باشد...قصاص يك انتقام كور ، دقيقاً سرنوشت يك انتقام كور را در پي خواهد داشت...
در تصوير قبلي كه براي شما گذاشتم سرنوشت تلخي يكي از دوستان در عكس را تهديد ميكند...هر آن بيم خطايي ميرود كه عواقب شوماي را در پي خواهد داشت...يكي از موضوعات درون قاب اگرچه لبخند بر لب دارد...اما هر ساعتاش به رنج و خشم و كينه ميگذرد...چندي پيش براي كمك به دوستام خواستم از دختري كمك بگيرم تا بتوانم آنسوي ماجرا را نيز بهتر بشكافم...شايد درك درستتري از موضوع پيدا كنم...شايد بهتر زنانهگي را درك كنم...چون تماشاي هر لحظه رنج و تصميم خوفناك آن دوست همچون يك كابوس مرا نيز تهديد ميكرد...اما كمي بعد از خودم پرسيدم : آيا تا زمانيكه چنان وضعيتي شبيهسازي براي خودمان نشود ميتوانيم درك دقيقاي از موضوع داشته باشيم؟ آيا آن خانم محترمه (دوستم) كه ميخواستم از او كمك بگيرم ميتوانست مرا با جزييات چند و چون دقيق رفتارها مرا براي كمك به دوستام ياري دهد؟...
همانطور كه پيشتر نوشتم: زندهگي سراسر يك ضمانت بدقواره شده است...ضمانتاي كه هيچ گرافيك زيبايي ندارد و درست مثل جنس روسي قديمي ، زمخت و فقط خركار است...
تصوير دوست درون قاب عكس هنوز مرا رها نميكند و زهر تلخكاميها هميشه مرا ميآزاد...دوست درون قابام را هميشه بر بالاي بام شهرمان تصور ميكنم...درون ماشيناش...هاي هاي اشك ميريزد...فحش ميدهد...رنج ميبرد...نقشهي انتقام ميكشد...
و من هر سحرگاه با روياي تن تكهتكهي آن دختر از خواب ميپرم...
و من هر شام در اضطراب چسبيدن اعلاميهي ديگري بر ديوارهاي شلوغ شهرم ، در كابوس ترانههاي شاد غوطه ميخورم...ترانهاي كه هر اذان صبح فرياد برميدارد: « آخه مگه فرشته هم بده؟ » ...
اين همان روزان و شبان شوماي است از اعدامهاي نوبهنو...طنابهاي آمادهاي كه هموطنانام را فراميخواند...تصويري شنيع كه بارها تفاش كردهام و هر بار مزهاش را زير زبانام با شكلات تلخ پر كردهام...
واقعيت اين است كه بهرهي هوشي زنانه تبديل به رفتارهاي تنفروشانه شده است و در آزار مرد عاشق بههواي دوستپسرهاي بعدي خلاصه ميشود...در واقع اعمال قدرت زنانه تنها از اين كانال امكانپذير است...چنانكه هر زني ميبيني ميگويد: زن نيستي وگرنه ميفهميدي اراده زنانه براي همخوابهگي چيست.
راستاش زني را چندي پيش دوست داشتم و تا آستانهي ازدواج با او هم پيش رفتم...اما كمكم رفتارهاي جنسي او آزارنده شد و زني كه هميشه شعارش تنهايي و رنج از تنهايي بود كمكم آزارهاي روحياش را به من منتقل ميكرد...از ازاله بكارت خود با دوست پسر قبلي خويش ميگفت و اصرار داشت رابطهي مجدد با او را من هم بفهمم...چون او به هوش بالاي من ايمان داشت...
هيچگاه پردهي بكارت زن براي من مسأله نبوده است اما ميدانم مانع بزرگي بر سر راه بوده است...اگرچه خانوادههاي بسياري هستند كه دردناكانه با آن كنار آمدهاند و رفتارهاي جنسي را زير سايهي دروغهاي مكرر خود قرار دادهاند و با بازيهاي كثيف ادامه ميدهند...بهعكس آنچيزي كه در گذشته سراغ داشتيد...دختر را آسودهتر ميگذارند تا در رفتارهاي ناهنجار جنسيش خودش را به فراموشي بسپارد...بهقول معروف آباي كه از سر گذشته است چه يك ني چه صد ني...من دقيقاً چنين رفتار دردناكاي را در خانوادهي دوستدخترم ميديدم...اما تحمل ميكردم...كمكم بهانهجوييها بيشتر شد...هراس از آينده او را سخت ميآزرد...به من اطمينان نداشت...هر آن منتظر بود تركاش كنم و پيجويي از گذشتهاش آسايش رواني او را بر هم بزند...پس خود به استقبال ميرفت...زير قولهاي خود ميزد...مدام از دوستپسرهاي خود ميگفت...لج از پي لج...جلوي چشمان من قرار ملاقات با همخوابهي قديماش ميگذاشت...با خود روزي را تصور ميكردم كه ميهمان ويژهي زندهگيام كسي باشد كه دختري همسرم را برداشته است...با چنين رنجي پيش ميرفتم كه ناگهان...
بند دلام پاره شد....هميشه از «ناگهان» ميترسيدهام...سكوت كردم...كاش فعلي نداشته باشد اين ناگهان...اشك گوشهي چشماش را زدود و نفس داغاش را بيرون داد...
وقتي توضيحات دوستام تمام شد...با خود فكر كردم چهطور ما آدمها اينهمه توان آزار يكديگر را داريم؟...به دوستام حق ميدادم اگر تصميم به قتل آن دخترك مريضاحوال را گرفته باشد...اما اين حقاي نبود كه باعث گرفتن حق ديگري باشد...گويي همهچيز وارونه شده است...ما حق داريم تا حق ديگري را زايل كنيم...ما حق داريم تا به حقوق ديگران تجاوز كنيم...و در اين چرخهي آزاردهنده تنها لغات ارزشي سابق مثل يك بيلاخ به زندهگي آدمها هجوم ميآورد و توجيه رفتارهاي بيمارگون آنها ميشود...
در خبرها ميخوانيم: اسيدپاشي...در خبرها ميخوانيم پسري دوستدخترش را در ملاقات با رفيق تازهاش به دام انداخت و...
ميتوان راحت به پايان اين ماجراي تكراري پي برد...ميتوان در نقطهچين بعد از «و» هزار داستان دردناك جاي داد...
شايد يكي از مسيرهاي نزديكاي كه ميتوان براي ترميم چنين آسيبهايي سراغ گرفت، كوشيدن براي حذف اعدامهاي زير 18 سال باشد...زير 18 سالههايي كه در رتبهبنديها هميشه تبديل به يك لطيفهي تلخ شدهاند...اما آيا سرنوشت مشابه زير 18 سالهها را بالاي 18 سالهها نيز نداشتهاند؟...پس قانون بالاي 18 سالهها چه ميشود؟...شايد راحتترين كار قصاص باشد...قصاص يك انتقام كور ، دقيقاً سرنوشت يك انتقام كور را در پي خواهد داشت...
در تصوير قبلي كه براي شما گذاشتم سرنوشت تلخي يكي از دوستان در عكس را تهديد ميكند...هر آن بيم خطايي ميرود كه عواقب شوماي را در پي خواهد داشت...يكي از موضوعات درون قاب اگرچه لبخند بر لب دارد...اما هر ساعتاش به رنج و خشم و كينه ميگذرد...چندي پيش براي كمك به دوستام خواستم از دختري كمك بگيرم تا بتوانم آنسوي ماجرا را نيز بهتر بشكافم...شايد درك درستتري از موضوع پيدا كنم...شايد بهتر زنانهگي را درك كنم...چون تماشاي هر لحظه رنج و تصميم خوفناك آن دوست همچون يك كابوس مرا نيز تهديد ميكرد...اما كمي بعد از خودم پرسيدم : آيا تا زمانيكه چنان وضعيتي شبيهسازي براي خودمان نشود ميتوانيم درك دقيقاي از موضوع داشته باشيم؟ آيا آن خانم محترمه (دوستم) كه ميخواستم از او كمك بگيرم ميتوانست مرا با جزييات چند و چون دقيق رفتارها مرا براي كمك به دوستام ياري دهد؟...
همانطور كه پيشتر نوشتم: زندهگي سراسر يك ضمانت بدقواره شده است...ضمانتاي كه هيچ گرافيك زيبايي ندارد و درست مثل جنس روسي قديمي ، زمخت و فقط خركار است...
تصوير دوست درون قاب عكس هنوز مرا رها نميكند و زهر تلخكاميها هميشه مرا ميآزاد...دوست درون قابام را هميشه بر بالاي بام شهرمان تصور ميكنم...درون ماشيناش...هاي هاي اشك ميريزد...فحش ميدهد...رنج ميبرد...نقشهي انتقام ميكشد...
و من هر سحرگاه با روياي تن تكهتكهي آن دختر از خواب ميپرم...
و من هر شام در اضطراب چسبيدن اعلاميهي ديگري بر ديوارهاي شلوغ شهرم ، در كابوس ترانههاي شاد غوطه ميخورم...ترانهاي كه هر اذان صبح فرياد برميدارد: « آخه مگه فرشته هم بده؟ » ...
اين همان روزان و شبان شوماي است از اعدامهاي نوبهنو...طنابهاي آمادهاي كه هموطنانام را فراميخواند...تصويري شنيع كه بارها تفاش كردهام و هر بار مزهاش را زير زبانام با شكلات تلخ پر كردهام...