تمام شورانگيزهاي دوستداشتني من
مطمئناً براي نگاه شستهرفتهتر و پنجرهاي بيخش و براي آن گمشده ميان متن اگر از من بپرسيد ميان كرت وونهگات و براتيگان و چارلز بوكوفسكي كدام را برميگزيني خواهم گفت كرت وونهگات...اما آن شور بينظير گمشده لابهلاي سطور را از حروف بوكوفسكي ميجويم...نگاه هرز و مغروق چيزي در من نميزايد...پس دور براتيگان را ديگر خط ميكشد و براي روح خستهاش طلب آمرزش ميكنم...
تماشاي last days «گاس ون سنت» كه بهظاهر لحظات پاياني زندهگي مشوش و آشوبزدهي كرت كوبهين گروه نيروانا است ، كمك بسيار به فهم كلماتام ميكند...جلالخالق كه آشتي طبيعت و آشوب مغروق چهبسيار مرا به ياد نهرها و طبيعت آرام ِآشوبزدهي براتيگان مياندازد...گويي در اتوباناي باشي كه يك باندش در دست احداث باشد...
قاعدتاً از ميان فيلمسازان بنام بخواهم با چشم خويش از ميان نامها ناماي بيرون بكشم ، سام فولر و فرد زينهمان و سام پكين پا را بيرون ميكشم و مطمئناً از ميان آنها به شعور و ظهور فرد زينهمان اعتماد ميكنم و ميان حالوحولها خب طبيعيست شاعران غريزي چيز ديگري هستند و «سام پكينپا»ي پابرهنه با آن بطر عرقاش كه دست در دستان سام فولر رقص باباكرم ميكنند مرا به آنسو ميكشاند...
از ميان فيلمسازان وطني بههمين علت مسعود كيميايي را دوست ميدارم...بيآنكه وقعاي به جاپاي تحليلهاي او بگذارم...شور او مرا در مينوردد همچون بوكوفسكي و سام پكينپا...و در نمونهي شور شخصي هرز رفته مخلمباف را ميبينم كه حالا ديگر شبيه يك پرندهي تاكسيدرمي حسرت روزهاي پرواز را تنها در من زنده ميكند...
بهرام صادقی در ادب داستاني ما اما نمونهي حيرتانگيزيست...هم تحليل دارد هم شور دارد...هم خوب مينگرد...هم همانند سوختن منگنز نمنم ميسوزد و يك آن نورش چشم را خيره ميكند و ته ميكشد...
بن جانسون نمونهي شورانگيز و غريزي دوران شكسپيهر بود كه در سايهي شكسپيهر بيآنكه وقعاي به حضور بيرقيب او بگذارد همچون اسكار وايلد در سرير خويش ياران و اوباش را ارشاد ميكرد و بهريش تاريخ ابزورد خويش نيش باز ميكرد...بن جانسون نمايشنامهي نابغهايست كه رقيب سرسخت تاريخ بود...
اما مثل عباس نعلبنديان مثل آشوب كتابهاي دن كيشوت است...بيمعلم...بي راهنما...
او شاگرد سختكوش منابع ته كتابها بود...در كلاس استاد «رجوع كنيد به...» زانو ميزد...روزنامهفروش در دكهي تنگ و ترش خود، از هر نمط-اي مزهاي برميچشيد و در دستگاه هاضمهي خويش ميگواريد...او تئاتري تئاتر نديدهاي بود كه حروف او را به صحنه كشاند و آواي كمبسامد واژهها او را مست stage كرد...
تماشاي last days «گاس ون سنت» كه بهظاهر لحظات پاياني زندهگي مشوش و آشوبزدهي كرت كوبهين گروه نيروانا است ، كمك بسيار به فهم كلماتام ميكند...جلالخالق كه آشتي طبيعت و آشوب مغروق چهبسيار مرا به ياد نهرها و طبيعت آرام ِآشوبزدهي براتيگان مياندازد...گويي در اتوباناي باشي كه يك باندش در دست احداث باشد...
قاعدتاً از ميان فيلمسازان بنام بخواهم با چشم خويش از ميان نامها ناماي بيرون بكشم ، سام فولر و فرد زينهمان و سام پكين پا را بيرون ميكشم و مطمئناً از ميان آنها به شعور و ظهور فرد زينهمان اعتماد ميكنم و ميان حالوحولها خب طبيعيست شاعران غريزي چيز ديگري هستند و «سام پكينپا»ي پابرهنه با آن بطر عرقاش كه دست در دستان سام فولر رقص باباكرم ميكنند مرا به آنسو ميكشاند...
از ميان فيلمسازان وطني بههمين علت مسعود كيميايي را دوست ميدارم...بيآنكه وقعاي به جاپاي تحليلهاي او بگذارم...شور او مرا در مينوردد همچون بوكوفسكي و سام پكينپا...و در نمونهي شور شخصي هرز رفته مخلمباف را ميبينم كه حالا ديگر شبيه يك پرندهي تاكسيدرمي حسرت روزهاي پرواز را تنها در من زنده ميكند...
بهرام صادقی در ادب داستاني ما اما نمونهي حيرتانگيزيست...هم تحليل دارد هم شور دارد...هم خوب مينگرد...هم همانند سوختن منگنز نمنم ميسوزد و يك آن نورش چشم را خيره ميكند و ته ميكشد...
بن جانسون نمونهي شورانگيز و غريزي دوران شكسپيهر بود كه در سايهي شكسپيهر بيآنكه وقعاي به حضور بيرقيب او بگذارد همچون اسكار وايلد در سرير خويش ياران و اوباش را ارشاد ميكرد و بهريش تاريخ ابزورد خويش نيش باز ميكرد...بن جانسون نمايشنامهي نابغهايست كه رقيب سرسخت تاريخ بود...
اما مثل عباس نعلبنديان مثل آشوب كتابهاي دن كيشوت است...بيمعلم...بي راهنما...
او شاگرد سختكوش منابع ته كتابها بود...در كلاس استاد «رجوع كنيد به...» زانو ميزد...روزنامهفروش در دكهي تنگ و ترش خود، از هر نمط-اي مزهاي برميچشيد و در دستگاه هاضمهي خويش ميگواريد...او تئاتري تئاتر نديدهاي بود كه حروف او را به صحنه كشاند و آواي كمبسامد واژهها او را مست stage كرد...