بي تو              

Wednesday, May 6, 2009

سنده‌سلام فرهنگي 2

حالا كه مرا خوب شناخته مي‌گويد: يك نسخه از وب‌لاگ‌ات را خود فرشته‌گان مقرب درگاه‌اش پرينت مي‌گيرند...و براي نامه اعمال‌ات منظور مي‌كنند...اما خب بيش‌تر شيفته‌ي تكنيك آن شده‌اند تا محتواي‌اش...
به من مي‌گويد: فلاني چه‌قدر نوشته‌هات تصوير دارن! ...

مي‌خواهد نام مرا به اعتبار سفرهاي سرشار تصويري ، ماركو بگذارد...مي‌گويم: ممنون...اما نام من نظم بيروني را نمي‌تواند بر خود حمل كند...گفت: مي‌دانم...گفتم: ماركو از يك نقشه پي‌روي مي‌كرد...اما من بيش‌تر به كريستف كلمب نزديك‌ام كه براي يافتن INDIA سر از سرزمين سرخ‌پوست‌ها درآورد و به همان اعتبار سربازان‌اش INDIAN شدند...به حرمت كلمبوس خرفت حادثه‌جو...به او گفتم: من حادثه‌هاي خودم را با نبوغ خويش خلق مي‌كنم...اما كلمبوس خرفت بود...مي‌گويد پس نبوغ ماركو را با كلموبس حادثه‌جو پيوند مي‌زنيم: ماركو كلمب خوب است؟...مي‌گويم: جناب اصرافيل (شايد هم اسرافيل) اجازه بدهيد اختلاف ما در حد همين صاد و سين بماند...ايوب چيزي گفت كه كنج‌كاوم بشنوم...رو كردم و به ايوب گفتم: چيزي گفتي؟...گفت: فهميدي سر خيابان چه شده بود؟...گفتم: چيزي متوجه نشدم...چيزي شده بود؟...اصرافيل (شايد هم اسرافيل) اجازه‌ي مرخصي خواست...يك لحظه فرصت خواستم...يك لحظه را هم كه مي‌دانيد؟ با يك انگشت بالا بردن و گوشه‌ي چشم‌اي كج كردن و لبي يك‌بر انداختن نشان مي‌دهند...
پرسيدم: باز سر زن دعوا شده بود؟...باز لوطي‌هاي محل به‌خاطر ناموس هدر رفته‌شان دست به چاقو بردند؟...باز شيخ‌اي از آن گذر عبا را بر سر-اش كشيد و شرم فرستاد بر بي‌حياها؟...باز عالم‌اي از چرخ گردون شكايت به سماوات برد و نفرين بفرستاد؟...باز پيري از خواب دوشينه گفت و پريشان هي‌هاي بداد و سر به كوه‌هاي قفقاز گذاشت؟...

ايوب گفت: يك‌دست «شورت و كرست» روي زمين افتاده بود و مردم دورش طواف مي‌دادند...نمي‌دانم از دست كدام مادرمرده‌اي افتاده بود؟...كسي بود كه خودش را شميده مي‌ناميد و با گچ بر دور «شورت و كرست» خط مي‌كشيد و مردم را دور مي‌كرد و مجله‌ي چلچراغ‌اي به دست داشت و لوله كرده بود و از سوراخ‌اش فرياد مي‌دميد: خواهش مي‌كنم اين‌جا رو شلوغ نكنيد...بگذاريد تا مأموران ما با دقت كارشونُ‌ بكنن...اين‌جا رو خلوت كنيد...

ولوله‌اي بود...آن شخص باز ‌گفت: مأموران مشغول بررسي هستند...

اصرافيل (شايد هم اسرافيل) دست‌اش را به پشت كمرش گرفته بود و دردش بيش‌تر شده بود...

عذر خواستم و از او پرسيدم: كي برمي‌گرديد؟...

گفت: يك چندتا كپي هم بايد بگيرم و كار خاص ديگري ندارم...

گفتم: بعدش پايه‌اي‌ايد يك سيگاري بار بزنيم؟...مي‌خواهم تا برنگشتيد كمي از شما مشورت بگيرم...اگر وقت‌اش را داريد و مزاحم نيستم؟

گفت: خوش‌حال مي‌شوم...اما من پيش‌نهاد مي‌كنم «دوغ وحدت» دراويش را امتحان كنيم...

از جمع مكسر درويش اشكال مي‌گيرم و او به خنده مي‌گويد: «گاهن» پيش مي‌آيد...


ادامه دارد...