بي تو              

Wednesday, May 6, 2009

سنده‌سلام فرهنگي

روز پانزدهم ماه قمري به‌ساعت حجامت ، فرشته‌اي به شهرمان نزول اجلال كرد...از شانس آن‌روز داشتم به‌سمت دفتر مي‌رفتم كه ديدم‌اش...پهلوهاي پر چرب‌اي داشت...به گمان‌ام از آفت‌هاي كارهاي كم‌تحرك و غذاهاي پركالري‌ست...مصيبت‌هايي دارد...فرشته مي‌گفت: پيش‌تر مساح بوده است و خانه‌هاي بهشت را براي بنده‌گان خدا مساحت مي‌كرده است و براي صاحبان‌اش ماليات مي‌بريده است و آن‌وقت فعاليت بدني‌ش بيش‌تر بوده است...حالا مدتي‌ست به‌خاطر ديسك كمر به بخش كارگزيني منتقل شده است...به او گفته‌اند دكتر هاشمي پزشك حاذق ديسك كمر است و مي‌تواند او را درمان كند...فرشته‌ي عزيز ما آن‌روز در مسير ساختمان پزشكان بوزرجمهر از دكه‌ي روزنامه‌فروشي ايوب عزيز سر در آورد...من هم همان حوالي داشتم آتش به مشتريان سيگار ايوب مي‌دادم...ايوب تازه‌ها را به من مي‌داد و من هم ورقي مي‌زدم و بعضي از مقاله‌ها را سرپايي مي‌خواندم... و نيم‌نگاه‌اي هم به فرشته داشتم...
فرشته دست برد توي جيب بغل‌اش و zest قرمز در آورد...از آن سيگارهاي slide box...خنده‌ام گرفت چون زست قرمز چند وقتي‌ست كم گير مي‌آيد و فقط آبي و سبزش پيدا مي‌شود...از او پرسيدم از كدام پخشي خريده‌ است كه بروم يك باكس بخرم...نخ‌اي تعارف زد و گفت: از اين كه‌كشان نخريده است...آدرس دقيق را براي‌ام روي تكه كاغذي به خط عبري نوشت و گفت: شرمنده اگر بدخط-ام...سراغ اصرافيل را گرفتم و گفتم: خيلي با ما بد كرد وقتي ديد صورش را روزنامه‌نگاران‌مان دميدند و يك‌شبه فله‌اي قلع‌وقمع شدند و كروبي فلان‌فلان‌شده هم تن به حكم حكومتي داد و بساط اصلاحات ما را برچيد ، وگرنه حالا مجبور نبوديم از « بسيار بد » و « بدا به‌حال‌مان » ، بسيار بد را برگزينيم...دست‌اش را زد روي شانه‌ام و گفت: ببين عزيز جان من آدم سياسي نيستم...فقط يك مهره‌ي اجرايي هستم...ولي تا آن‌جا كه مي‌دانم مشكل مملكت شما يك كروبي و يك ميرحسين و يك احمدي‌نژاد ني‌ست...زيربنايي‌تر است...ببخشيد‌ها؟

گفتم: خواهش مي‌كنم...

در اين فاصله ايوب دكه‌اش رابه ما سپرد و رفت دست‌به‌آب...لابه‌لاي ديالوگ‌هاي من و فرشته كه بعداً‌ معلوم شد الكي مي‌گفته است توي كارگزيني بوده است و همان خود اصرافيل بوده است كه پيش «هانري» گريمور ليلا فروهر خودش را جوان كرده است و مرا گم‌راه كرده است...

فرشته به من گفت: داداش چشم چپ‌ات فكر كنم سنده‌سلام گرفته است...گفتم: فكر كنم...گفت: چاره‌اش را كه مي‌داني؟...گفتم: ننه‌جان‌ام گفته است...چشم‌ام را توي سه‌انگشت بگيرم و دعا كنم:

«سنده‌ ، سلام‌ات مي‌كنم...خودمُ غلام‌ات مي‌كنم» و سه‌بار اين دعا را بخوانم...همان لحظه به اصطلاح جذابي رسيدم و از اين اصطلاح كلي كيف كردم...به فرشته گفتم:

عزيز جان «سنده‌سلام فرهنگي‌»ست...يكي مثل كشور پرتغال مردم‌اش كوري معنوي مي‌گيرند...اين‌جا مردم‌اش سنده‌سلام فرهنگي مي‌گيرند...بنده هم مثل بقيه...صد رحمت به swine flu...فرشته فهميد انگليسي‌م بد ني‌ست و طبق معمول با چاركلمه انگليسي آه مهاجرت به جان‌‌مان پرتاب شد...فرشته گفت: ببين جناب...شرمنده جناب‌عالي؟...

گفتم: اي‌رزا...

فرشته گفت: ببين جناب اي‌رزا ، طرف‌هاي دانمارك و سوئد شنيده‌ام براي شكستن يخ‌هاي قطب و صيد ماهي به نيروي انساني احتياج دارند...فكر كنم بد نباشد يك آمار بگيري و سرچ‌اي توي اينترنت بزني...

از او تشكر كردم و خواستم اگر شماره‌ي مشاور مهاجرت‌اي چيزي سراغ دارد به من هم بدهد...فرشته گفت: والا لباس‌ام را نه اين‌كه عجله داشتم...اشتباه پوشيدم و دفترچه‌ تله‌فون‌ام توي لباس قبلي‌ست...فهميدم دارد مرا مي‌پيچاند...
ايوب هم از دست‌به‌آب برگشت و در اين فاصله سه تا روزنامه‌ي كيهان و 20 تا اطلاعات براي شيشه‌پاك‌كني فروخته بودم...چند نفري هم براي چلچراغ آمده بودند كه چون ايوب نبود و بايد از توي دكه درمي‌آوردم ندادم...ايوب تشكري كرد و گفت: فهميدي سر خيابان چه شده بود؟...

ادامه دارد...