مرگ سبز
مدتها بود به استقبال پرشور فيلمهاي سرگرمكنندهي فرانك داربونت ميانديشيدم...او مسيري راهوار از اكشن هيجاني «سرعت» را پيموده بود...او به توانايي تشخيص نور و رنگ و قابهايي كه رنگ و نور را در خود حبس ميكردند ، به همان سابقهي فيلمبردار بودناش ، خوب ايمان داشت...
«رهايي از شائوشنگ» او مرا به توانايي آدمي عودت ميداد...توانايي او از گريز از زنداني بودن...و چه خوشخيالانه مرا در فهم كلمات بيپيرايهي خويش شريك ميكرد...هيچ استعارهاي دركار نبود...ولي همهچيز استعاره ميشد...كارگردان فيلمهاي داستانهاي «استفن كينگ» بهظاهر خوب از نويسندهي عامهپسند-اش اعاده حيثيت ميكرد...يعني همان خواستهاي كه «كوبريك» نتوانست برآورد و «تلألو»-اش يك رسوايي براي نويسنده بود...
فيلمهايي كه بر مبناي داستانهاي «استفن كينگ» ساخته ميشود را هميشه با كنجكاوي پي ميگيرم...به «منطقهي مرده»ي فيلمساز كانادايي مورد علاقهام كه هماو فيلمهاي درخشاناي چون «تصادف» را هم دارد خوب دقيق ميشوم و به نقش مولفهاي در پس تحليل هريك از داستانها دقيق ميشوم...
تا اينكه مسيرم به فيلم «مسير سبز» ميافتد...جان كافي (يوحناي قهوهاي) سياهيست كه مسيحانه رنج ميكشد و با اشتياق استعارهي مرگ را ميپذيرد...راهروي سبزرنگاي را كه منتهي به اتاق صندلي الكتريكي و سپس مرگ است با رنج و عشق ميپذيرد...همهمان با اشتياق او را تا دم صندلي الكتريكي راهنمايي ميكنيم...زندانبان عزيز و مهربان براي آنكه مسيحمان بيش از اين رنج نبرد كمي به اتصال بدنه بيشتر ميانديشد...كف سر طاس اين غول خوشقواره را كه دم مسيحايي دارد با پارچهي نمناكاي مرطوب ميكند تا جريان برق بهسرعت در تناش نشت كند و با كمتر رنجاي جان بسپرد...ما او را دعا ميكنيم...ما زندانبان مهربان را دعا ميكنيم...ما مسير سبز را دعا ميكنيم...ما عاشق مسير سبز هستيم...ما عاشق راهرويي هستيم كه ما را به قتلمان پيش ميبرد...ما با سينهاي گشاده...با ضميري اميدوار آمادهي مرگ سبز شدهايم...ما مرگ را قهرمانانه ميپذيريم...
وقتي چشمان خستهام را كمي بر هم ميمالاندم...بهخودم گفتم: اين بهترين تفسيري بود كه از رنگ سبز ميديدم...مسير سبزي كه ما را قهرمانانه به سوي مرگ ميبرد...و اين همان پيام واقعي نويسندهي عامهپسند بود...
«رهايي از شائوشنگ» او مرا به توانايي آدمي عودت ميداد...توانايي او از گريز از زنداني بودن...و چه خوشخيالانه مرا در فهم كلمات بيپيرايهي خويش شريك ميكرد...هيچ استعارهاي دركار نبود...ولي همهچيز استعاره ميشد...كارگردان فيلمهاي داستانهاي «استفن كينگ» بهظاهر خوب از نويسندهي عامهپسند-اش اعاده حيثيت ميكرد...يعني همان خواستهاي كه «كوبريك» نتوانست برآورد و «تلألو»-اش يك رسوايي براي نويسنده بود...
فيلمهايي كه بر مبناي داستانهاي «استفن كينگ» ساخته ميشود را هميشه با كنجكاوي پي ميگيرم...به «منطقهي مرده»ي فيلمساز كانادايي مورد علاقهام كه هماو فيلمهاي درخشاناي چون «تصادف» را هم دارد خوب دقيق ميشوم و به نقش مولفهاي در پس تحليل هريك از داستانها دقيق ميشوم...
تا اينكه مسيرم به فيلم «مسير سبز» ميافتد...جان كافي (يوحناي قهوهاي) سياهيست كه مسيحانه رنج ميكشد و با اشتياق استعارهي مرگ را ميپذيرد...راهروي سبزرنگاي را كه منتهي به اتاق صندلي الكتريكي و سپس مرگ است با رنج و عشق ميپذيرد...همهمان با اشتياق او را تا دم صندلي الكتريكي راهنمايي ميكنيم...زندانبان عزيز و مهربان براي آنكه مسيحمان بيش از اين رنج نبرد كمي به اتصال بدنه بيشتر ميانديشد...كف سر طاس اين غول خوشقواره را كه دم مسيحايي دارد با پارچهي نمناكاي مرطوب ميكند تا جريان برق بهسرعت در تناش نشت كند و با كمتر رنجاي جان بسپرد...ما او را دعا ميكنيم...ما زندانبان مهربان را دعا ميكنيم...ما مسير سبز را دعا ميكنيم...ما عاشق مسير سبز هستيم...ما عاشق راهرويي هستيم كه ما را به قتلمان پيش ميبرد...ما با سينهاي گشاده...با ضميري اميدوار آمادهي مرگ سبز شدهايم...ما مرگ را قهرمانانه ميپذيريم...
وقتي چشمان خستهام را كمي بر هم ميمالاندم...بهخودم گفتم: اين بهترين تفسيري بود كه از رنگ سبز ميديدم...مسير سبزي كه ما را قهرمانانه به سوي مرگ ميبرد...و اين همان پيام واقعي نويسندهي عامهپسند بود...