مريخيهاي سبز
من اصولاً مرد جنگيام و مرد جنگي تا آخرين گلولهي خشاباش نشانه ميرود و شليك ميكند...در اين شكي نيست...اما در ميان گلولههاي پاياني و خيل عظيم سپاه موجسوار سبز و پشت به خاكريز و زخمي و خسته نه تنها به هواپيماهاي كمكي در پايان اين نمايش و سوت و كف همان موافقان سپاه موجسوار نميانديشم و بدون آنكه رويايي عبث ببافم ، رو به ياران در سنگر ميكنم و با خنده به بچههاي خودمان ميگويم ته جيبهاي خود را بكاوند و ذره ذرهي توتونها را بيرون بكشند ، روي هم جمع كنند...بعد همهي توتونها را كه ممكن است هركدام ته ِ يك سيگار ديگر باشد را توي روزنامهي خبري ميپيچم كه تيتر يكاش اين را نوشته است:
شاه رفت.
بعد همه ميخنديم و كسي چيزي نميپرسد كه چهرا و به چه دليل اين صفحهي اول روزنامه اطلاعات را نگه داشتهام...سينماي معناگرا اينجا چشمهجوشي ميكند؟...نه...نه...سيگار را آفاي ميكشيم...هركس پكاي ميزند...و هر پكاي به قدر نيازش...و هر نياز همچون آتش كبريت دخترك كبريت فروش در دل سياهي سرما ما را گرم ميكند به ماندن...به بودن...به رزميدن با سپاه بيخردي...صداي غرش زنجيرهاي تانكها كه هر لحظه نزديك و نزديكتر ميشوند و آتش گلولههاي رسّام ِسبز ِسبز ما را ميخنداند...انفجارهاي سبز...
شاه رفت.
بعد همه ميخنديم و كسي چيزي نميپرسد كه چهرا و به چه دليل اين صفحهي اول روزنامه اطلاعات را نگه داشتهام...سينماي معناگرا اينجا چشمهجوشي ميكند؟...نه...نه...سيگار را آفاي ميكشيم...هركس پكاي ميزند...و هر پكاي به قدر نيازش...و هر نياز همچون آتش كبريت دخترك كبريت فروش در دل سياهي سرما ما را گرم ميكند به ماندن...به بودن...به رزميدن با سپاه بيخردي...صداي غرش زنجيرهاي تانكها كه هر لحظه نزديك و نزديكتر ميشوند و آتش گلولههاي رسّام ِسبز ِسبز ما را ميخنداند...انفجارهاي سبز...
مانند پايان فيلم «ديگران» ميبايست همهمان به خودشناسي برسيم...همه بايد بفهميم كه دشمن آنكسي نيست كه بر ما يورش برده است...اين ما دشمنايم كه بر سپاه سبزينهپوش حمله بردهايم...و خب معلوم است، خرد هميشه بازنده است...ما ديگرانايم...
با تمام اميدواري خويش و بيآنكه به پايان كار خويش بينديشم آخرين خطوط وصيت خويش را مينويسم...دوستان هركس به كاري مشغولاند...يكي موهاي خويش را در آينه مرتب ميكند...يكي قرار ميگذارد پس از اين نبرد نا برابر برود و دندانهاياش را ارتودنسي كند...يكي ميگويد: دختر مورد علاقهاش را يافته است...و من هم در نامه به همسرم مينويسم:
«
شهرزاد عزيزم
خوشحالام كه در اين دقايق هنوز در كنار من بودي...شب پيش ، يك شب شرجي خيلي دوستداشتني بود...از تاريكي شب كمك گرفتيم تا آنها كه ماندنشان سخت بود بروند و جان جانان خويش را نجات دهند...عدهاي رفتند و عدهاي ماندند...عدهاي توانشان كم بود و از شدت جراحات جان دادند...و خب من و دوستانام هنوز غبراقايم و تو خود شاهد بودهاي كه ذرهاي به اعتقادي كه دارم خيانت نميكنم...و شك نكن و هرگاه كه فكر كردهام ذرهاي فكرم بهخطا بودهاست امان ندادهام تا بگويم: حالا يا درست يا غلط...رها-اش كردهام...اما فعلاً به «خرد» ايمان دارم...و خودت بهتر از من ميداني كه كتاب آسماني من «در ستايش جنون» اراسموس است و هميشه توي جيبام دارم...
شهرزاد عزيزم
به انقلاب رنگي خوب دقت كن...به روانشناسي رنگها خوب دقيق شو...دقت كن و ببين چهطور در مملكت ما «فلسفهي هنر» را به لجن ميكشند...در كشور من مغز متفكرهايي وجود دارند براي خيانت به فكر...
از تو ميخواهم اتاق خواب فرزندمان را به رنگاي دربياوري كه نگاهاش را به طبيعت ناب بازتر كند...نه اينكه كور رنگاش كند...رنگاي بر ديوار اتاقاش بزن كه او را به خويشتن خويش فراخواند...به طبيعت ناب انسانياش فراخواند...»
آتشهاي سبز اطراف سنگر را نورافشاني ميكند...و من چشمانام را ميبندم و آوازي زير لب زمزمه ميكنم...كمي چشمانام كه از اينهمه رنگ سبز آزردهاست را بر هم مينهم و تا لحظاتي ديگر با آخرين تيرهاي در تركش و خشاب خويش و به اندازهي توان خودم با رفقاي سبز ميجنگم...
با تمام اميدواري خويش و بيآنكه به پايان كار خويش بينديشم آخرين خطوط وصيت خويش را مينويسم...دوستان هركس به كاري مشغولاند...يكي موهاي خويش را در آينه مرتب ميكند...يكي قرار ميگذارد پس از اين نبرد نا برابر برود و دندانهاياش را ارتودنسي كند...يكي ميگويد: دختر مورد علاقهاش را يافته است...و من هم در نامه به همسرم مينويسم:
«
شهرزاد عزيزم
خوشحالام كه در اين دقايق هنوز در كنار من بودي...شب پيش ، يك شب شرجي خيلي دوستداشتني بود...از تاريكي شب كمك گرفتيم تا آنها كه ماندنشان سخت بود بروند و جان جانان خويش را نجات دهند...عدهاي رفتند و عدهاي ماندند...عدهاي توانشان كم بود و از شدت جراحات جان دادند...و خب من و دوستانام هنوز غبراقايم و تو خود شاهد بودهاي كه ذرهاي به اعتقادي كه دارم خيانت نميكنم...و شك نكن و هرگاه كه فكر كردهام ذرهاي فكرم بهخطا بودهاست امان ندادهام تا بگويم: حالا يا درست يا غلط...رها-اش كردهام...اما فعلاً به «خرد» ايمان دارم...و خودت بهتر از من ميداني كه كتاب آسماني من «در ستايش جنون» اراسموس است و هميشه توي جيبام دارم...
شهرزاد عزيزم
به انقلاب رنگي خوب دقت كن...به روانشناسي رنگها خوب دقيق شو...دقت كن و ببين چهطور در مملكت ما «فلسفهي هنر» را به لجن ميكشند...در كشور من مغز متفكرهايي وجود دارند براي خيانت به فكر...
از تو ميخواهم اتاق خواب فرزندمان را به رنگاي دربياوري كه نگاهاش را به طبيعت ناب بازتر كند...نه اينكه كور رنگاش كند...رنگاي بر ديوار اتاقاش بزن كه او را به خويشتن خويش فراخواند...به طبيعت ناب انسانياش فراخواند...»
آتشهاي سبز اطراف سنگر را نورافشاني ميكند...و من چشمانام را ميبندم و آوازي زير لب زمزمه ميكنم...كمي چشمانام كه از اينهمه رنگ سبز آزردهاست را بر هم مينهم و تا لحظاتي ديگر با آخرين تيرهاي در تركش و خشاب خويش و به اندازهي توان خودم با رفقاي سبز ميجنگم...