امروز شب چندم است؟...
روزيكه عقدمان بسته شد...درست همان روز كه عقدمان بسته شد همسرم گفت: تو زنان را خيلي دوست داري؟...و من بيدرنگ گفتم: آري...ولي تا به حال عاشق نشدهام...تا بهحال عاشق هيچ شهرزادي نبودهام...
روزيكه طلاقنامه را زير بغل زديم همسرم لبخندي پشت چارقدش سريد و گفت: شهرزاد بعدي كيست؟...با دست، زني را نشان دادم كه از راهرو و عرقريزان ميگذشت...خنديد...شديد خنديد...آنقدر خنديد كه مرز ميان گريه و خنده را درنورديد...آنقدر خنديد كه بيهوش شد...زنيكه خودش را در سردترين روز پاييز باد ميزد برگشت...يكدسته از موي وزخوردهاش را زير روسري زرشكياش ميبرد و با دستمال كوچكي خودش را باد ميزد و عرق از پيشاني ميگرفت...به زنيكه روي زمين ولو بود خيره مانده بود...رفتم به طرفاش...گفتم: امروز شب چندم است؟...نگاهام نكرد و رفت...
روزيكه همسرم با يك 302 تصادف كرد ، زنيكه خودش را توي راهروي دادگاه باد ميزد يكدسته از موي وزخوردهاش را زير روسري زرشكياش ميبرد و پوشهاي نارنجي دستاش بود و با آن خودش را باد ميزد...من آنموقع براي مزايدهي خانهاي كلنگي به دادگاه رفته بودم...تلهفونام زنگ خورد و كسي نفسزنان نامام را برد...مردي هراسان بود و ميگريست...
روزيكه همسرم مرد ، زنيكه خودش را توي راهروي دادگاه باد ميزد يكدسته از موي وزخوردهاش را زير شال آبياش تو ميداد و با برگههايي توي دستاش خودش را باد ميزد...من آنموقع ده فقره چك برگشتي دستام بود...طرفام آمد و گفت: امروز شب چندم است؟...
روزيكه طلاقنامه را زير بغل زديم همسرم لبخندي پشت چارقدش سريد و گفت: شهرزاد بعدي كيست؟...با دست، زني را نشان دادم كه از راهرو و عرقريزان ميگذشت...خنديد...شديد خنديد...آنقدر خنديد كه مرز ميان گريه و خنده را درنورديد...آنقدر خنديد كه بيهوش شد...زنيكه خودش را در سردترين روز پاييز باد ميزد برگشت...يكدسته از موي وزخوردهاش را زير روسري زرشكياش ميبرد و با دستمال كوچكي خودش را باد ميزد و عرق از پيشاني ميگرفت...به زنيكه روي زمين ولو بود خيره مانده بود...رفتم به طرفاش...گفتم: امروز شب چندم است؟...نگاهام نكرد و رفت...
روزيكه همسرم با يك 302 تصادف كرد ، زنيكه خودش را توي راهروي دادگاه باد ميزد يكدسته از موي وزخوردهاش را زير روسري زرشكياش ميبرد و پوشهاي نارنجي دستاش بود و با آن خودش را باد ميزد...من آنموقع براي مزايدهي خانهاي كلنگي به دادگاه رفته بودم...تلهفونام زنگ خورد و كسي نفسزنان نامام را برد...مردي هراسان بود و ميگريست...
روزيكه همسرم مرد ، زنيكه خودش را توي راهروي دادگاه باد ميزد يكدسته از موي وزخوردهاش را زير شال آبياش تو ميداد و با برگههايي توي دستاش خودش را باد ميزد...من آنموقع ده فقره چك برگشتي دستام بود...طرفام آمد و گفت: امروز شب چندم است؟...