نازيوناليسم من
در اثاثكشي منزل برخي از اسباب بايد با احتياط بيشتر جابهجا شوند مثل يخچال...و براي جابهجايي يك برداشتن وجود دارد و يك گذاشتن...اگر بد برداشته شود: هم آسيب به كمر حمال آن وارد ميشود و هم بهتبع آن بد هم گذارده خواهد شد...اين اتفاق در «فهم» ما نيز ميافتد...اگر مسألهاي بد برداشت شود ، مطمئناً بد هم نهاده خواهد شد...و نهادي كه مشكل داشته باشد ، خب اتفاقي كه براي يخچال و كمر مثالي خواهد افتاد بر آن مسأله و عوارض بدفهمي آن نيز پيش خواهد آمد...
حالا حكايت معضلات جامعهي كنونيست...تا بود كه كتب وحي در سينهي موبدان محفوظ بود تا زبانام لال دست تعرض اجانب بر آن دراز نشود و تا بعدترش كه پاي بيگانه به اشغال كشيده شد و تازيان با درفشهاي سياه ، درفشهاي سپيد را پس راندند ، دستگاه گوتنبرگ يكهو به راه افتاد و نسخهها از پس هم به نشر كتب وحي سرازير شد و زبان نگارش پديد آمد تا افسانهها بهديده آيد و دشمن پيش كشيده شود و بار گناهان بر دوش او افسانه شود...اسكندر گجستك 20 هزار پوستنوشتهي اوستاي ما را به آتش قهر و كين سوزانده بود...ما اصلا و ابدا مشكل نداشتيم...انقدر خوش بوديم و فقط از سر نفخ معده گاهي لشكركشي ميكرديم و براي اينكه رفع خستهگي شود بيگانهگان را ميكشتيم و براي تفريح شاهاندرشاهان بر دل كوهها مينوشت: ماييم و هزار سودا...مباد شما را كه روزي سايهمان از سرتان كم شود...ايدون و ايدونتر...
اما بدبختانه دستخط بد و كمبود حروف صدادار و مشكل نوشتن ، بر «زند» متون افزود...كاسههاي داغتر از شورباي موبدان با پيشانيهاي داغبسته به كشتن «چراغ» آمدند و نور را از پستوي نگارش بيرون كشيدند و «پاد-زند»ها از دل آن بيرون كشيدند...«زنديك»ها چون تأويل احكام ميدانستند زنديق شدند و خونشان مباح...به زبان خودماني دست توي كار زياد شد...قدرت واسطهها روز به روز كم و كمتر شد...مغبذ-اي كه تا ديروز ــ به تعرفهي سال ــ گناهان را ميخريد و در آتش پاكشو غسل ميداد ، رقيب جدي يافته بود...حالا يقه-آخوندي زياد شده بود...تو گويي از تخمهي بردياي stoke و دستدوم...ملانقطهايها مثل نقل و نبات شدند...«اييار»ي يعقوب ليث نه از مرام رستمي/سيستاني ، كه «بابا چراغيكه به خانه رواست به مسجد حرام است.»...راحتترش كنم: «ما اينوسط پس بوقايم؟» ، سواران خويش به سوداي اذن خليفه به سوي بغداد گسيل داشت...وعدهي زر مسعود به سيم نشست و بهتر ديديم وعدهاي در كار نباشد...همانطور كه بهتر ديديم از كل شاهنامه آژيدهاك معرب را علم كنيم و ثار او را...خونخواه پارسايان پارسيگوي افلاكي ِبهدور از هر وسوسهي خاك را...علم كنيم با همان پوستينهي آهنگر...در واقع ناسيوناليسم در تقسيم غنايم زاده ميشود...آري ، دادمان را ستاند..خوب هم ستاند....بربطيها بزم خويش به قرائتخانهها تغيير دادند و براي «إنّ الحياة» رودكي هم قاري شد...و بد نديديم كوري،چيزي هم باشد تا آفتاب حقيقت بر سينهاش هماره بتابد و روشندل بشود از خيلي جهات...دقيقي زردشتي كه به دلايل نامعلومي كشته شد، بارش بهزمين ماند تا مردي از فردوس برين ، عجم را بهدين زنده كند كه صدها سال بعد مرد روشنضمير تازي طه حسين بگويد: كاش ما نيز چوناو داشتيم تا زبان و ناموسمان همان مصري ميماند...تو گويي شايد بدشان هم نميآمد خطشان هم همان هيروگليف ميماند و از ميخي عاريتي ما جلو ميزد...
باري، تا خواستيم اثاث منزل را به طيب خاطر و ضمير روشن بچينيم ، نوبت قراردادمان سرآمد و بايد كنون بارها دوباره بر دوش فكنيم و برجايي ديگر بيفكنيم...
حال بهنظر شما يخچال ما خنك ميكند؟
حالا حكايت معضلات جامعهي كنونيست...تا بود كه كتب وحي در سينهي موبدان محفوظ بود تا زبانام لال دست تعرض اجانب بر آن دراز نشود و تا بعدترش كه پاي بيگانه به اشغال كشيده شد و تازيان با درفشهاي سياه ، درفشهاي سپيد را پس راندند ، دستگاه گوتنبرگ يكهو به راه افتاد و نسخهها از پس هم به نشر كتب وحي سرازير شد و زبان نگارش پديد آمد تا افسانهها بهديده آيد و دشمن پيش كشيده شود و بار گناهان بر دوش او افسانه شود...اسكندر گجستك 20 هزار پوستنوشتهي اوستاي ما را به آتش قهر و كين سوزانده بود...ما اصلا و ابدا مشكل نداشتيم...انقدر خوش بوديم و فقط از سر نفخ معده گاهي لشكركشي ميكرديم و براي اينكه رفع خستهگي شود بيگانهگان را ميكشتيم و براي تفريح شاهاندرشاهان بر دل كوهها مينوشت: ماييم و هزار سودا...مباد شما را كه روزي سايهمان از سرتان كم شود...ايدون و ايدونتر...
اما بدبختانه دستخط بد و كمبود حروف صدادار و مشكل نوشتن ، بر «زند» متون افزود...كاسههاي داغتر از شورباي موبدان با پيشانيهاي داغبسته به كشتن «چراغ» آمدند و نور را از پستوي نگارش بيرون كشيدند و «پاد-زند»ها از دل آن بيرون كشيدند...«زنديك»ها چون تأويل احكام ميدانستند زنديق شدند و خونشان مباح...به زبان خودماني دست توي كار زياد شد...قدرت واسطهها روز به روز كم و كمتر شد...مغبذ-اي كه تا ديروز ــ به تعرفهي سال ــ گناهان را ميخريد و در آتش پاكشو غسل ميداد ، رقيب جدي يافته بود...حالا يقه-آخوندي زياد شده بود...تو گويي از تخمهي بردياي stoke و دستدوم...ملانقطهايها مثل نقل و نبات شدند...«اييار»ي يعقوب ليث نه از مرام رستمي/سيستاني ، كه «بابا چراغيكه به خانه رواست به مسجد حرام است.»...راحتترش كنم: «ما اينوسط پس بوقايم؟» ، سواران خويش به سوداي اذن خليفه به سوي بغداد گسيل داشت...وعدهي زر مسعود به سيم نشست و بهتر ديديم وعدهاي در كار نباشد...همانطور كه بهتر ديديم از كل شاهنامه آژيدهاك معرب را علم كنيم و ثار او را...خونخواه پارسايان پارسيگوي افلاكي ِبهدور از هر وسوسهي خاك را...علم كنيم با همان پوستينهي آهنگر...در واقع ناسيوناليسم در تقسيم غنايم زاده ميشود...آري ، دادمان را ستاند..خوب هم ستاند....بربطيها بزم خويش به قرائتخانهها تغيير دادند و براي «إنّ الحياة» رودكي هم قاري شد...و بد نديديم كوري،چيزي هم باشد تا آفتاب حقيقت بر سينهاش هماره بتابد و روشندل بشود از خيلي جهات...دقيقي زردشتي كه به دلايل نامعلومي كشته شد، بارش بهزمين ماند تا مردي از فردوس برين ، عجم را بهدين زنده كند كه صدها سال بعد مرد روشنضمير تازي طه حسين بگويد: كاش ما نيز چوناو داشتيم تا زبان و ناموسمان همان مصري ميماند...تو گويي شايد بدشان هم نميآمد خطشان هم همان هيروگليف ميماند و از ميخي عاريتي ما جلو ميزد...
باري، تا خواستيم اثاث منزل را به طيب خاطر و ضمير روشن بچينيم ، نوبت قراردادمان سرآمد و بايد كنون بارها دوباره بر دوش فكنيم و برجايي ديگر بيفكنيم...
حال بهنظر شما يخچال ما خنك ميكند؟
.
.
.
عكس ابدا تزئيني نيست.