بي تو              

Monday, July 13, 2009

اعتصاب عمومي

مدتي‌ تجربه‌ي كارگري در يك كارگاه بزرگ صحافي داشتم و با جامعه‌ي كارگري و آدم‌هاي رنگ‌به‌رنگ آن آشنا شدم...از قشر تحصيل‌كرده و دانش‌جو...از كارگر تصفيه‌شده‌ي فعال قديمي و منفعل مزدور ام‌روزي...از افغان استثمارشده...از كارفرمايي كه اطلاعات را براي بقاي سيستم ظالمانه‌اش طبقه‌بندي كرده است و نيازي نمي‌ديد كارگر اطلاعات يك‌سان از حقوق كارگري و مجموعه داشته باشد...فساد اداره‌كار و ناظران و هم‌كاري مأموران بيمه با كارفرماي فاسد...همه و همه مرا بر آن داشت تا يك‌روز بالاخره كارگاه‌ را عليه كارفرما و سيستم فاسد برانگيزانم و دعوت به اعتصاب عمومي كنم...چون تمام راه‌هاي مسالمت‌آميز عملاً بي‌فايده بود...اما طولي نكشيد كه خبر اين اعتصاب به گوش كارفرما رسيد اما رفتار كارفرما بي‌تفاوتي و كنترل من از دور بود...در واقع ضربه‌ي كاري را من از قشر تحصيل‌كرده خوردم و وعده‌هاي كارفرما آن‌ها را به هم‌كاري عليه‌ام فراخواند...عمده مشكل‌ مهاجران غربت و حس پنهان نفرت از ساكنان شهر ميزبان است...آنان ناخودآگاه كينه از غيرهم‌زبان خود مي‌گيرند...پسربچه‌ي پانزده‌‌ساله‌ي افغان كه يك پنجم دست‌مزد بقيه را مي‌گرفت با وجود آن‌كه سابقه‌ي بالاتر از بيش‌تر اعضاء داشت...او در سنين پايين نشانه‌هاي ديسك كمر داشت...بارها و بارها توهين مي‌شد...از دست‌مزدش به‌بهانه‌هاي واهي كسر مي‌شد اما درعوض خبرچين افتخاري كارفرما بود..بقاي حضور در مجموعه‌ي كارفرما در گرو «تن‌دادن» بود...اين لطف‌اي بود كه كارفرما شامل حال كارگر نوجوان افغان نيز مي‌كرد...سركارگر مجموعه ، ديپلمه‌ي قديمي و فردي با اطلاعات و تجربه خوب ولي نه در خور جاي‌گاه-اش بود...او سال‌ها تحقير شده بود...سال‌ها ترسيده بود...سال‌ها گريخته بود...او آپارات‌چي مرخصي‌رفته‌ي سينماركس آبادان بود...او جان سالم به در برده بود...سايه‌ي مرگ با او مانده بود...لثه‌هاي عفوني داشت...تنها سرمايه‌اش يك دوچرخه‌ي دوتنه‌ي چيني بود...
مجموعه عليه من به سكوت درآمد...مدتي به كارگاه نرفتم...پس از چند روز كه براي تصفيه حساب رفتم با برخورد عالي كارفرما مواجه شدم...او از عمل من بسيار كيف كرده بود...در عمل تحقير مرا به روش ديگري پي گرفته بود:
آفرين بچه‌ي گل...«تو خوبي...اما ببين، اين جماعت لياقت تو را ندارند...من از تو تنها عذر مي‌خواهم...به كسي نگو...فقط حقوق تو را دوبرابر مي‌كنم...اما با كسي درميان نگذار...جاي تو را ارتقاء مي‌دهم...تو را پاي دست‌گاه دوخت مي‌گذارم...بعدش مي‌فرستم‌ات پاي دست‌گاه برش...»...
جذب من و خفه كردن من بقاي سيستم ديرينه بود...اما خروش من نيز عليه سيستم بي‌نتجيه ماند چون تنها مانده بودم...دوست قديمي‌ام كه از فعالان قديمي بود از من خواست تا كارگاه را با دو عدد كوكتل‌مولتوف به آتش بكشم...ياد «پل رودخانه‌ي كواي» افتادم...من هم ملودي آن را زير لب سوت زدم...خنديدم و آن‌جا را براي هميشه ترك كردم...سيستم هم‌چنان به راه خود ادامه داد و من از كار استعفا دادم بي‌آن‌كه شكايت‌اي عليه كارفرما به اداره‌ كار كنم...