بي تو              

Saturday, July 11, 2009

قص قص


يادتان هست؟...يادتان هست همين چند وقت پيش بود...زياد دور ني‌ست...همين شما عزيزان گرامي «وطن وطن» راه انداختيد و بازي‌ كرديد و مشاعره را دست‌به‌دست كرديد و با نون وطن سوگ‌ها سروديد و خواستيد خشتك دش‌من مثالي خود را به‌سر-اش بكشيد كه چه را به گل‌نار شما نگاه چپ داشت؟...يادتان هست قنداق ناموس خويش را به خايه‌هاي خويش ماليدم در اين سربازخانه...حالا كه همه بوسه بر ماسماسك تفنگ‌هاي سرپر خويش مي‌زديد...يادتا آمد؟...حالا همين شما براي نجات وطن خود مي‌خواهيد همان دش‌منان و بي‌گانه‌گان صداي تظلم‌خواهي شما را بشنوند؟...

اين‌روزها فقط و تنها فقط داستان‌هاي تولستوي آرام‌ام مي‌كند...كانال را روي france 24 مي‌گذارم تا خانوم خشگله‌ي خودم پيدا‌ش شود و با آن خنده‌هاي ملكوتي‌اش سرحال‌ام بياورد...سر-ام كم‌كم ميان دو دست برهم چسبانده و فرو برده لاي پاهاي‌ام خم مي‌شود...تصوير آن خانوم خشگله‌اي كه خيلي خوش‌خنده‌است و وقتي مي‌خندد لپ‌اش چال مي‌افتد...دارد 5 دقيقه خبر فرهنگي مي‌دهد...چشمان‌ام را برهم مي‌نهم...دارم با خودم مي‌گويم: بايد يك‌روز بنشينم رفتار يك‌به‌يك اين G8 را روان‌كاوي كنم...مثلاً مركل مي‌خواهد با آن گردن كوتاه و هيكل خپله‌ و صورت دخترانه‌اش تصويري صادقانه از اكت‌هاي پياپي خود نشان دهد...صادقانه در قاب دوربين‌ها فيگور مي‌گيرد...آن نخوت ساركوزي روي صندلي ولو شدن‌اش...آن از پايين نگاه كردن به رفقا...حس عجيب فرانسوي به من مي‌دهد..مرا به ياد اصحاب كايه مي‌اندازد...

پرانتز باز و بسته:

گفته بودم از فرانسه و فرانسه‌زبانان بي‌زارم؟...

برلوسكوني آن ته ته نشسته‌است و چشمان‌اش را ريز مي‌كند و حواس‌اش اصلاً به chamber ني‌ست...احتمالاً با سكه‌ي توي جيب‌اش ور مي‌رود...اوباما هنوز گيج است...شايد دارد باز فكر مي‌كند دفعه‌ي بعد كه از پله‌هاي فرودگاه پايين آمديم مردم دختر كوچك‌اش را در دست مادرشان و دختر بزرگ‌ را در دست خودش ببينند...بله همين به‌تر است...اين خانوم آينده ، دختر بزرگ ، چشم بر هم بگذارد مي‌تواند پرزيدنت شود...
اما من به هيچ رفتار ديپلوماتيكي اين‌روزها نياز ندارم وقتي «پريس جكسون» پشت ميكروفون مي‌ايستد و خالصانه از «به‌ترين باباي دنيا» مي‌گويد و مي‌خواهم مشت گنده‌ام را حواله‌ي يك مشت قرمدنگ حواله كنم كه نمي‌فهمند وقتي مي‌گويند محبوبيت مايكل در آسيا رو به‌فزوني‌ست يعني چه...
خبر بعدي لابد از «اوي‌غور»هاست...من بي‌اختيار به ياد متون مانوي مي‌افتم...ببخشيد زياد هم بي‌اختيار ني‌ست...متون‌اي كه از تورفان مانده است و از آيين نور و تيره‌گي مي‌گويد...متون پاره‌پاره حالا سرنوشت مسجدهاي بسته به روي مسلمانان تركستان شرقي‌ست...

من به قتل زن‌اي محجبه مقابل دادگستري آلمان فكر مي‌كنم...من به تصوير بغض «جرماين» فكر مي‌كنم كه ترانه‌ي چارلي ،‌ترانه‌ي مورد علاقه‌ي مايكل را با سوز مي‌خواند...
خيلي دوست دارم تصوير «ليزا ماري» را توي ذهن‌ام مرور كنم...
من يك شهروند خوش‌شانس هستم كه شب تشييع با محمود سينه‌ي شنيتسل را به نيش مي‌كشم و وقتي پوست برشته‌ي مرغ را توي لپ‌ام جا مي‌كنم از جوهر آبي مي‌گذريم...نوبت روايت سرخ ندا ست...محمود از ندا دردادن مي‌گويد و فرصت‌اي كه به اندازه‌ي سفارش يك چيكن‌برگر در يك فست‌فودي چرك بارها و بارها از دست مي‌رود و دل‌نوشته‌اش را با مزه‌ي دارچين آغشته به الي‌بگ (ali-bag) پايان مي‌برد...

من به گودي گردن دختركي زيبا در خواب‌هاي سريالي‌ام فكر مي‌كنم كه نوك پستان‌هاي رهاي‌اش را به روي چشمان خسته‌ي تصوير دختري روي سينه‌ام مي‌مالد...

من زير لب زمزمه مي‌كنم:

twist in my sobriety

من هم‌چنان با شورت و به شكم ، زير پنكه سقفي ، ولو-ام و صداي خانوم خشگله را هم‌چنان مي‌شنوم كه با لهجه‌ي بريتيش مي‌گويد:

Thank u for joining us