بي تو              

Monday, July 13, 2009

تفسير اين دو حرف

گفت: "تا نخواهی نبینی، و تا نبینی ندانی که در این دور که ماییم بر هر کوردلی چون تو درِ تمییز بی‌رنگ را ‏از هرچه‌رنگ بسته‌اند."‏

چون لجاج بیش کردم به خشم گریبان جبهٔ من بدرید و آن پیرهن بوقلمون بر کند، پس عریانم در پیش کرد و ‏هر کس را گفت: "کیست که خواجگی این پیر به دو دینار بخرد و آنچه ‌اوست به این غلام باز پس دهد؟"‏

رندی دو قلاش خواندن آن بیت بگذاشتند و بدان‌گونه که بندگان خرند به بازار خناسان هر عضو من باز ‏می‌دیدند که: "بدین بازو گاو آهن نکشد و بدین پای کوبیدن انگوردانه ‌به چرخشت نتواند."‏

زید یکی را به الحاح گفت: "یک دینار اگر دست دهد کفایت است که این پیر دبیری نیک داند."‏

گفتند: "آن طرز را اینجا کسی به پشیزی نخرد، اگر خط بنویسد بدین زبان که بیت می‌خوانیم هزار دینار ‏بدهیم."‏

هر یک را گفتم: "از خشم امیر بترسید که این رسم که شما دارید رسم بندگی به جهان برخواهد ‏انداخت."‏

یکی تیغ بر کشید و غلام را داد که: "اگر زبانش ببری شاید کسی بر تو رحمت آورد و از قید این خواجه‌ات ‏برهاند."‏

زید مرا گفت: "چه ‌می‌گویی؟"‏

گفتم: "مگر نمی‌بینی که قصد جان من کرده‌اند؟"‏

هر کس به تیغ جامهٔ ‌آن دیگری می‌درید. غلام گفت: "خاموش باش تا ندانند که خواجگیت نه ‌جامه ‌که ‏پوستی است بر این بوالمجد که تویی."‏

پس تیغ مرا داد و جامه‌اش بنمود. گفتم: "نمی‌ترسی که تیغ مرا می‌دهی؟"‏

بنگریست نه‌ بدان دو مردمک سیاه ‌که زید داشت. چار و ناچار جامه‌اش بدریدم که طبالان با آن نرم‌نرمک ‏پایی که هر کس می‌کوبید همساز شده بودند. غلام نیز پای کوبیدن آغاز کرد. با خود گفتم، به خانه‌ باید ‏شد که با این دیوانگان به حجت برنیایم که کس ندیده است مرده‌ٔ نامرده ‌را سماعی اینگونه کنند. اما راه ‏‏‌بیرون‌شدی نبود که هر کس دست در حلقه‌ٔ بازوی رفیقی کرده، به ضرب طبل طبالان پای می‌کوبید، نه‌ گرد ‏گور، که گرد بر گرد من و آن اسب و این زید. بر خاک بنشستم و گریه ‌بر من غالب شد که دیدم هر کس تیغ ‏بر پر شال یا کمر نهاده، مرا می‌نگرد، همانگونه که مردمان به پایان هر دورِ اسب می‌نگرند به میدان رجم ‏اسب. چون سر برداشتم غلام را دیدم که آن جامه‌ها همه به گور می‌ریزد و آن جامه‌ٔ دیوانی من نیز. به ‏الحاحش گفتم: "اگر قربان خواهید کرد لامحاله‌ بگذارید دو گانه‌ای بگزارم یگانه ‌را."‏

گفت: "مگر این نه‌ نماز است که ما می‌گزاریم؟"‏

گفنم: "این بدعت است که آورده‌اید."‏

گفت: "مگر نشنیده‌ای که صاحب آن نقش گفته است، هرکس بتخانه ‌براندازد که رسم بت‌پرستی برخواهم ‏انداخت، بنگرید تا خانه‌ای نکند از سنگ که خانهٔ ‌اوست؛ و گوش دارید تا نگوید راه‌ بدو من دانم. و نشان هر ‏کذاب آنکه پرده‌دار اوست و پرده‌ و حجاب او و اگر دیر یا زود بت او و بتخانه ‌هم او، پس قوم و اهل خویش را ‏نیز این شغل پرده‌داری بنهد به ارث."‏

گفتم: "این زندقه است."‏

گفت: "اما کافرید شما."‏

برخاستم به خشم که: "راهم دهید که خانه‌ اگر ما می‌پرستیم، یا قوم و اهل او را، نقش‌پرستان‌اید ‏شمایان."‏

غلام دستم بگرفت و در حلقهٔ ‌مجذوبان کشاند. دوری چند افتان و خیزانم می‌برد. فریاد زدم: "مگر نمی‌بینی ‏که پیرم؟"‏

گفت: "تا پیریت نماند پایی می‌جنبان."‏

به اکراه‌ پایی می‌جنباندم و سری، چنان‌که هرکس می‌کرد. اما آن بیت نمی‌گفتم و زید و آن غریبان را در دل ‏لعن و طعن می‌گفتم. زیدِ غلام این منافقی مگر به صرافت دل دریافت، دستم بکشید، پس قفایی بزد که: ‏‏"لعنت بر این خواجگی که تو داری، به خانه‌اندر آمده‌ای اما همچنان دق‌الباب می‌کنی."‏


معصوم پنجم يا حديث مرده بر دار كردن آن سوار كه خواهد آمد / هوشنگ گلشيري
.
.
.
موريس بلانشو

«می‌گویم «حق»، و نه «تکلیف»، برخی می‌خواستند که اعلامیه به‌عنوان یک تکلیف مطرح شود، شاید برای این‌که فکر می‌کردند تکلیف مهم‌تر از حق است. اما این‌طور نیست. تکلیف به یک اخلاقِ درونی برمی‌گردد که آن‌را پوشش می‌دهد، تضمین‌ و توجیه‌اش می‌کند؛ وقتی که تکلیفی در کار باشد، کافی‌ست که چشم‌هایمان را ببندیم و کورکورانه اجرایش کنیم. اما حق، تنها به خودش ارجاع دارد، و دلالت به اجرای آزادی می کند؛ حق یک قدرت آزاد است که هرکسی را در قبال خودش مسوول و متعهد می‌کند...»

از انقلاب به ادبیات، از ادبیات به انقلاب