Return
سالها پيش كه درگير تحويل گرفتن فرزندان و عزيزانمان از صحنههاي جنگ عليه حق بوديم و باطل فقط شناسنامههامان بود و بس...درست همان زمان كه دولت ميرحسين تقوا را با فقر جنگزدهمان ميآميخت...و صداوسيما با فاقههاي هند كمپاني هندشرقي آشتيمان ميداد و حتي ما را از گانههاي معركهي «ساتيا جيتراي» منزجر ميكرد...«دودسكادن» كوروساوا را حتي با آژيرقرمز متعفن ميكرد...دو فيلم فقط از اوزوي نازنين در بدترين اوضاع روحي به خيكمان ميبستند: يكي صبحبهخير و ديگر داستان توكيو...رنجمان با سالهاي دور از خانه و كارتونهاي شكنجهبار گمگشتهها پر و پربارتر ميشد و خودمان را لابهلاي تصاوير گمشدهها مييافتيم كه دستخوش آغاز برنامههاي شبكه يك پس از بوق ممتد color bar بود...سمفوني پاگانيني يادگاري عمو را بارها بهجاي «ايران در جنگ» ميشنيديم و اشك بر چشمانمان مينشست...خاطرات سياهمان را تلهوزيون سياه-سفيد آزمايش با نوشتههاي «اين فيلم سياه و سفيد است به گيرندههاي خود دست نزنيد.» بارها سايه افكند...
ما هنوز اما چشمانتظار چيزي بهنام شاديايم...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
عمو در راه كوچ به كشور سوئد از راههاي ناهموار بود...كشوري كه پناهگاه سوسياليستها و كمونيستهاي تصفيهشده بود...آنان كه به نبرد با كشورشان ميانديشيدند سر از عراق و پادگان اشرف درآوردند و آنانكه خسته از آوارهگي به دموكراسي متوسل ميشدند و به دنبال كمترين خواستهي انسانيشان يعني حقوق شهروندي بودند سر از اروپا...عموي من از دستهي دوم بود و هنوز خاطرهي شكنجههاي ساواك را در ذهن داشت و تصفيهي جمهوري ولايت فقيه نيز او را به افسردهگي حاد و خانهنشيني كشانده بود...او كه حتي معروف بود نشسته بر سنگ دستشويي هم مطالعه را فرو نميگذاشت حالا از صداي ريز تخمهشكستن نيز بههم ميريخت...كيسهخواباش را تا كرد و تتمهي دارايياش...كتابهاياش را به ثمن بخس فروخت و اندكيشان را به برادرزادهها يادگار داد و رفت...براي هميشه گم شد...كتابهاي انتشارات پروگرس را زير و رو ميكرديم و به دنبال نام مستعار مترجمي بوديم كه همان نام عمو باشد...اما هيچگاه به ما نگفت كدام مترجم كتاب كودك بود؟...و من هنوز نام مترجم داستانهاي كودكانهي تولستوي را عمو ميدانم و با آن خوشام...عمو هيچگاه نگفت كدام كتاب ِ«امضاء محفوظ» را نوشت؟...عمو از راههاي ناهموار به غربت كوچيد تا براي هميشه گم شود...
ما هنوز اما چشمانتظار صداي مورب عموييم كه زنگ ميزند در گوش...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
خاطرهي اعدامها...اعدامهاي آشنايان...عزيزانمان...ما را در خويش گمتر كرد...در خويش فرو رفتيمتر...از ديرباز فروتر...از لحظههاي دورتر گمتر...هنوز اما چشمانتظار يافتن خاك گور عزيزانمان هستيم...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
حالا برنامهي گمشدهها تمام شده بود و ما در جستوجوي دو عموي خود بوديم...عموي كوچكتر همرزم چمران بود و باور نداشتيم جسد گنديدهاش كه پنجهي بولدوزر به فكاش گرفته بود و از زير خاك بيرون كشيده بود و دندانهاش را خرد كرده بود و از شكستهگي پاي راستاش گمان زدند او باشد...جسد تازهداماد را كه آوردند...كس باور نكرد و تا آخرين نفر بازگشتي اسراء به دنبال نام او بوديم...كس باور نداشت آن جسد در قطعهي شهداي بهشت زهراي نزديكي چمران آراميده ، هماو باشد و برايمان ناميرا و گمشده ماند...باباجي خاك قتلگاه را توتيا كرد و ماشين بابا در جستوجوي هويت عمو در سرماي برف منطقه و در كورهراه چپ كرد و ساعتها نيمهجان بود ولي تا آخرين سالهاي ذرهذره دقمرگي زنده ماند...چشم چپ باباجي به خاك عفوني منطقه آلوده شد و بهكل از دست رفت و چشم راستاش تا آخر عمر كورسو ماند و هميشه قي ميبست...ما همه چشمانتظار بازگشت مانديم...چشمانتظار بوديم كه عموي ديگر بار بست و براي هميشه ما را ترك كرد...مردان خانوادهي «رها» به پايان راه رسيدند... آخرين تماس مضطرب و سرآسيمهي عمو از سوئد سرنخ را براي هميشه ول داد...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
بابا نيز در فكر رفتن بود...رفت كه ببيند آنجا چه خبر است...رفت قلباش را به تيغ سپرد...اما با چشم گريان بازگشت...تاب نياورد...كساناش اينجا خاك بودند...خاك مسموم اينجا رهاش نكرد...
30 سال خدمت بيامان بابا را 27 سال كردند...نبرد سالهاي پاياني بابا با انجمن اسلامي دهه شصت او را خانهنشين كرد...مرخصيهاي استعلاجي دواي دردهاي چركين او نشد...به علاج نشست در اين خاك عفوني كه آب شد و جان كند...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
خاطرهي رفتن و نبودن همچون شرمگاه پيري خسته در تنام ماند و هنوز رهايام نميكند...نفرت از هجرت در تنام دويده است...خاندان «شميده رها» از ديرباز گمشدند...
اما من ديگر نميگذارم اين گمشدهها را بگويند گمشو...نميگذارم باز پايشان را بيخ گلومان بگذارند و بگويند: گمشو...چهراكه...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
ما هنوز اما چشمانتظار چيزي بهنام شاديايم...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
عمو در راه كوچ به كشور سوئد از راههاي ناهموار بود...كشوري كه پناهگاه سوسياليستها و كمونيستهاي تصفيهشده بود...آنان كه به نبرد با كشورشان ميانديشيدند سر از عراق و پادگان اشرف درآوردند و آنانكه خسته از آوارهگي به دموكراسي متوسل ميشدند و به دنبال كمترين خواستهي انسانيشان يعني حقوق شهروندي بودند سر از اروپا...عموي من از دستهي دوم بود و هنوز خاطرهي شكنجههاي ساواك را در ذهن داشت و تصفيهي جمهوري ولايت فقيه نيز او را به افسردهگي حاد و خانهنشيني كشانده بود...او كه حتي معروف بود نشسته بر سنگ دستشويي هم مطالعه را فرو نميگذاشت حالا از صداي ريز تخمهشكستن نيز بههم ميريخت...كيسهخواباش را تا كرد و تتمهي دارايياش...كتابهاياش را به ثمن بخس فروخت و اندكيشان را به برادرزادهها يادگار داد و رفت...براي هميشه گم شد...كتابهاي انتشارات پروگرس را زير و رو ميكرديم و به دنبال نام مستعار مترجمي بوديم كه همان نام عمو باشد...اما هيچگاه به ما نگفت كدام مترجم كتاب كودك بود؟...و من هنوز نام مترجم داستانهاي كودكانهي تولستوي را عمو ميدانم و با آن خوشام...عمو هيچگاه نگفت كدام كتاب ِ«امضاء محفوظ» را نوشت؟...عمو از راههاي ناهموار به غربت كوچيد تا براي هميشه گم شود...
ما هنوز اما چشمانتظار صداي مورب عموييم كه زنگ ميزند در گوش...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
خاطرهي اعدامها...اعدامهاي آشنايان...عزيزانمان...ما را در خويش گمتر كرد...در خويش فرو رفتيمتر...از ديرباز فروتر...از لحظههاي دورتر گمتر...هنوز اما چشمانتظار يافتن خاك گور عزيزانمان هستيم...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
حالا برنامهي گمشدهها تمام شده بود و ما در جستوجوي دو عموي خود بوديم...عموي كوچكتر همرزم چمران بود و باور نداشتيم جسد گنديدهاش كه پنجهي بولدوزر به فكاش گرفته بود و از زير خاك بيرون كشيده بود و دندانهاش را خرد كرده بود و از شكستهگي پاي راستاش گمان زدند او باشد...جسد تازهداماد را كه آوردند...كس باور نكرد و تا آخرين نفر بازگشتي اسراء به دنبال نام او بوديم...كس باور نداشت آن جسد در قطعهي شهداي بهشت زهراي نزديكي چمران آراميده ، هماو باشد و برايمان ناميرا و گمشده ماند...باباجي خاك قتلگاه را توتيا كرد و ماشين بابا در جستوجوي هويت عمو در سرماي برف منطقه و در كورهراه چپ كرد و ساعتها نيمهجان بود ولي تا آخرين سالهاي ذرهذره دقمرگي زنده ماند...چشم چپ باباجي به خاك عفوني منطقه آلوده شد و بهكل از دست رفت و چشم راستاش تا آخر عمر كورسو ماند و هميشه قي ميبست...ما همه چشمانتظار بازگشت مانديم...چشمانتظار بوديم كه عموي ديگر بار بست و براي هميشه ما را ترك كرد...مردان خانوادهي «رها» به پايان راه رسيدند... آخرين تماس مضطرب و سرآسيمهي عمو از سوئد سرنخ را براي هميشه ول داد...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
بابا نيز در فكر رفتن بود...رفت كه ببيند آنجا چه خبر است...رفت قلباش را به تيغ سپرد...اما با چشم گريان بازگشت...تاب نياورد...كساناش اينجا خاك بودند...خاك مسموم اينجا رهاش نكرد...
30 سال خدمت بيامان بابا را 27 سال كردند...نبرد سالهاي پاياني بابا با انجمن اسلامي دهه شصت او را خانهنشين كرد...مرخصيهاي استعلاجي دواي دردهاي چركين او نشد...به علاج نشست در اين خاك عفوني كه آب شد و جان كند...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
خاطرهي رفتن و نبودن همچون شرمگاه پيري خسته در تنام ماند و هنوز رهايام نميكند...نفرت از هجرت در تنام دويده است...خاندان «شميده رها» از ديرباز گمشدند...
اما من ديگر نميگذارم اين گمشدهها را بگويند گمشو...نميگذارم باز پايشان را بيخ گلومان بگذارند و بگويند: گمشو...چهراكه...
ما هنوز اما چشمانتظار بازگشتايم...
.
.
.