بي تو              

Thursday, December 3, 2009

اسكيس‌هاي سينمايي 2– ب

سه ساعت گذشته بود و من آخرين قرمزي‌ها را هم آب‌تراش مي‌كردم...يك پتو پلنگي روي دوش‌ام خلعت افتاده بود و روي قوز خودم مي‌تراشيدم...مرد دانه‌‌هاي تسبيح پاره شده را توي دامن‌اش جمع مي‌كرد...مردي كه در قاب عكس بالاي سر او بود ، قرار بود 20 سال پيش او باشد...

پرسيد: هميشه اين‌قدر كم حرفي؟

من: نه هميشه

مرد: چي واسه حرف سر حال‌ات مي‌آره؟

بلند شدم و چنگال‌ها پلنگ خوابالو را از هم گسلاندم و به طرف يخ‌چال رفتم...در را باز كردم...سوس خرسي را برداشتم و يكي دو هاشور روي انگشت اشاره‌ام ريختم و ليسيدم و سر-ام را تا جا داشت تو دادم...يك كيسه شير توي سطل بود...كشيدم جلو...دوباره دادم عقب...در يخ‌چال را بستم و هويج به دهن و خرت خرت خزيدم زير پتو...

مرد: شنيدي چي گفتم؟

من: دوباره بگو...

مرد: دل‌ات مي‌خواست الان تو مهموني بودي؟

من: فكر كنم...

با ناخن لاي دندان‌ام ته‌مانده‌ي هويج را مي‌گشتم...

مرد: مي‌دوني درموردت چي فكرايي مي‌كنم؟

من: واسه‌م مهم ني‌ست بدونم...

مرد: اما واسه من مهمه بدوني...

من: خب چي؟

مرد: كه اين‌كه از اول شب تا حالا داري اداي هم‌چين آدمي كه نشون مي‌دي رو بازي مي‌كني

من: كدوم آدم؟...من آدم زياد مي‌شناسم

مرد: همين آدمي كه آدمو ياد مورسو مي‌اندازه...

من: مورسو كيه؟

فكر كنم تغيير اندازه‌ي مردمك چشمان‌ام در تلاش براي بي‌تفاوتي مستتر در صداي پيچيده لاي درزهاي دندان‌ام كمي افشاگرانه بود...اين را خوب حس مي‌كنم...(لطفاً يك اينسرت به جمع شدن مردمك چشم)

مرد: يه سفال‌گر بود كه مي‌شناختم...اسم‌اش رحمان بود...رحمان يك دستي كوزه‌هاش رو شكل مي‌داد...دست چپ‌اش رو 30 سال بود تنبيه كرده بود...

انگشتان دو دست‌ام را يكي يكي شكستم...تعدادي صدا داد...تعدادي خسته‌گي چرك‌مرده‌اي لاي مفصل‌ها داشت و آخ پنهاني داشت...

من: من مي‌تونم ، يه سيگار بكشم؟

مرد: تو بالكن آره...درست روبه‌روي اون سينماي متروكه كه روش نوشته: لبنياتي...من اون‌جا يه زماني آپارات‌چي بودم...

من: من اون‌جا رو بچه بودم مي‌اومدم...روزهايي كه سعدي افشار نقش اياز رو كنار سلطان محمود بازي مي‌كرد...

مرد: يادم نمي‌آد...

من: من هم زياد يادم ني‌ست...ولي اي‌كاش همين‌طور باشه...

مرد: چه‌را دوست داري سعدي افشار نقش اياز رو بازي كنه؟...

من: چون سعدي افشار عموي پدرمه...

مرد: جدي؟

من: هيچ‌چيز جدي ني‌ست...مث اين عكسه كه تو عكاسي وحيد دادي 20 سال پيش‌ات رو روتوش كنه...عكس براي ام‌روز ولي قراره 20 سال پيش رو نشون بده...

مرد: تو هميشه انقدر بانمكي؟

من: هميشه...

مرد: عكاسي وحيد كجاس؟

من: عكاسي داداش كوچيكمه...دوتا كار داره...كار دوم‌اش كار دل‌اشه...

مرد: مونتاژ فيلم‌هاي عروسي كه ني‌ست؟

من: نه اتفاقاً ، مرغداريه...

مرد: چه خوب...كاش دل من هم انقدر وسعت داشت...چند كيلومتر با عكاسي فاصله داره؟

من: مرغ‌داري؟

مرد: آره

من: زياد ني‌ست...طبقه‌ي دوم‌اش آتليه‌ي عكاسيه...

قه‌قه خنديدم تا صداي جيغ خنده‌هاي كتي را از خانه‌ي بغلي نشنوم...يك ماه پيش با كتي به‌هم زده بودم...يك ماه پيش وقتي توي آتليه‌ي وحيد مي‌خواست عكس پرسنلي بگيرد...

يك ماه پيش / عكاسي وحيد

................