يك اسكيس و هزار هزار زهراي لعنتي
اولبار كه دانستم من نيز همچون 124000 فرزند نامشروع محلهي شلوغمان يك حرامزادهي لعنتي هستم ، چوب الك وسط پيشانيام نشست...من در آن لحظه بهدنبال معناي لغوي طرفةالعين بودم كه « جخ » همزاد ايرانياش بود...تازه بود كه دانستم لعنتي توصيف آبرومندانهي يك خشم استتاريست...يك دوجين حروف بيكارمانده و عزم جزم كرده در دهانهي تنگ لبانام به كمين سيمهاي عصبي نشسته بودند تا از مركز مغز اذن خروج بگيرند...اما هميشه همين « لعنتي » بود كه از هزاران هزار فيلتر ميگذشت...
من تازه فهميدم در وصف مردانهگيم همان بس كه نامي اختيار كنم كه در چتروم بچههاي ايراني يك زن خوش بر و رو ديده شوم...و آنقدر مسأله نخواهد بود اين « خال شميده » كه هر از گاه خيالام را ميخلد...
اتفاق كوچكاي نيست اگر باز بنويسم:
مادرم همچنان معتقد است زن مرا عوض كرده بودند...و آن فاحشهي شاعر، زناي كرايهاي بود كه در شب خواستگاري به خانه آمد تا جاگزين نجابت تصويرهاي مرده باشد...
من تازه دانستم جرم من هويتايست كه در زاغهي منيت با برچسب اصالت فروختهاند...
خال شميده
تحرير آخر : يکشنبه ، 2004/02/08
رديف اول:
دستم به تيزي زير آستينام گرم بود كه در رديف سوم نشستم. دو نفر آن عقب پچ پچ ميكردند.يكي ازتاريكي فرياد كشيد:" پس چه شد؟ مگر قرار نشد دور نزنيم؟!"
ازتوي آينه ديدم راننده دستي به سبيل خود كشيد و گفت:"چشم داداش,دورآخر است".
دو نفري سرشان را ازتوي پنجرهها بيرون داده و داد كشيدند".
ساك برزنتيام راكنارم چنبله كرده و كفشهام را كندم و كف پاهام را به كمر صندلي جلو تكيه دادم.از عطش آنها كمي كاسته شد.ولي هنوز حالم بد بود. از توي آن برآمدهگي،گُله گُله آتش بيرون ميريخت و صورتام گر ميگرفت. پدرم نيز همينطور شده بود.شايد هم از بس با آن ور رفته بودم ، اينطور ميسوخت. سر-ام را مورب به پشتي تكيه داده بودم.داشتم به خالخال كم جلاي پشت شيشهها نگاه ميكردم. شبيه چادر شبي بود كه شبها توي كارگاه رويم ميكشيدم.هنوز چند نفرآن پايين اين پا آن پا ميكردند.
يادم رفته بود كه هوا سرد است.هنوز جایِ خالي زياد بود.صداي همان يكنفر باز بلند شد:«آقا، برو ديگر!». يكي از آن دو نفر نيز ، چيزي گفت. دستام به تيزي چفت بود.
از سر گردنه بالا ميرفتيم كه تكان سختي خورديم. گردن ِكناري ــ كه در رديف چپام تك نشسته بود ــ از پشتياش كنده شد و يكور افتاد. انگار قاتقاي توي دهاناش ميجنبيد. بعد چشمهاش كمكم از زير پلكها،بيرون پريد.همينطور كه تابهتا ميكرد بهطرفام برگشت.اما من تویِ تاريكي بودم و چراغها هم خاموش شده بود. دو نفرعقبي نميگذاشتند كه بخوابم. تيزي را زير آستينام بالا و پايين مي كردم.
«عمو كرايه ات». دستهایِ كثيف شاگرد پولهاي مچاله را با آب دهان تر ميكرد.و كم و زياد ميكرد.
« اين هم صدیِ شما....شما چهقدر طلب داشتيد؟ اين هم پنجاهي....دو تا دويصدي داريد؟....بيست ، سي ، چهل ، اين هم پنجاه تومن....شما خانم؟»
به او كه رسيد، سرش را تویِ نور داد و يواش گفت كه سيصد بيشتر ندارم. نفهميدم كجایِ دعوا و يقهگيري آندو بودم كه خودم را قاتی ِماجرا كردم و جور بقيه را كشيدم.
رديف دوم:
مدام تشكر ميكند و قسمام ميدهد قرضاش را پس ميدهد. اكنون ناخواسته كنجكاوتر شدهام.هر چند ميدانم كه تحمل سوزش آن خال مسخره برايم سختتر هم شده است.نگاهاش توی ِتاريك-روشن خفهیِ اينجا به گوسفند لاغري ميماند كه به مسلخ مي برند. دستام هنوز زير آستين ، گرم ِتيزي است.دو نفرعقبي باز پچپچ ميكنند.يكور ِنگاهام به گره روسریِ سفيد سبزه-دختر ِپشتيام؛ سویِ ديگر، مبهوت ِچشمان ِمبهوتاش.
لحظهاي چشمها را ميبندم و ميانديشم سبيل ِبالمگسي كه ميگويند راستِ كار اوست. ميگويد از حرفهام ميخندي؟ بادكنكاي قرت صدا ميدهد. صدایِ ريز ِهايهایِ خندههایِ كودكي بلند است. سبزه-دختر گلو صاف مي كند. اتوبوس بيش از اندازه آهسته ميتازد.ميگويم: نه به خدا، خندهیِ چه؟ گهگاهي اينگونه ميشوم.وقتي...ميپرسد چكارهاي، دست ميكنم و آنرا نشاناش ميدهم.ميخواهد پسام بدهد كه انگشتام را رویِ نشاني ميگذارم و ميگويم تویِ همين جمهوریِ خودمان از اينگونه توليدات كم نداريم. چهراكه مصرف كهنه هم زياد شده است. قر باناش بروم اينروزها بچه هم كم پس ننداختهايم. بر ميگردم و ميبينم سبزه-دختر خوابيده است. حالا خدایِ بالا سر خودش شاهد است كه تویِ يك گُلهجا به بستهبندیِ خودم برسم شاهكار كردهام.خودم كه هيچ ، كساي تا به حال نام شميده شنيده است ...آيا؟
دوباره صدایِ قرت شنيده ميشود.ناگهان به او ميگويم كه حدس بزند مغازهام را چند خريده باشم خوب است. طول وعرضا ش تقريباً دو برابر اينجاست و داخل يك زير زمين است. معلوم بود كه دست بالا بگيرد:
چهل ميلون.چهل مللييوونن؟
ــ چهار سال پيش، چهل مليون، زياد نيست؟
ــ نه جایِ خوبياست.
ــ پس برو بالاتر.
به گمانام از سراشيبی ِتندي فرود آمديم كه آنطور تویِ دلام خالي شد(؟)
ــ چهل و پنج.
اتوبوس ناگاه نگه ميدارد.راننده به همراه ِشاگرد ، به دل ِتاريكي ميزنند.
ــ بالاتر
ــ خوب است؟...مي ارزد؟
شاگرد از در ِعقب، داخل صندوق كنار بوفه، پی ِچيزي ميگردد.
ــ چهراكه نه....؟
با صدایِ چند سرفهیِ خشك ِسبزه-دختر،فهميدم كه صدايم بيش از اندازه بلند است.
سر-ام را تویِ نور كمسویِ بالایِ سر-ام ميگيرم تا وقتي آهستهتر صحبت ميكنم، به او نزديكتر باشم. نور مستقيم و رقصان چراغ قوه از عقب روي صندليها ميچرخد. ناگهان فرياد ميكشد به خدا ميكشماش.آنها به من دروغ گفتند.
رديف سوم:
بايد اعتراف كنم كه غافلگير شدهام. به نقطهیِ خاصي رویِ صورتام خيره شده بود.
نه هنوز خيره شده است. دست ميكشم رویِ برآمدهگی ِدرشت ِرویِ صورتام را دوباره لمس ميكنم.
راننده از در جلويي پريد تو. نه مي پرد تو.از خانمها آيا كسي هست كه جوراب ِساق بلند داشته باشد؟ تسمه پاره كردهايم! بر ميگردم و دختر پشتي را ميبينم كه حالا چادر تيره روي سرش كشيده و در زير آن تقلا ميكند.اي كاش متوجهش نميشدم. سرطان پدرم هم با يكي از همين خالها شروع شد.تيزي را لایِ آستين فرو ميكنم. خال رویِ صورت او هم گر ميگرفت. راننده دو لنگه جوراب را به هم گره ميزند و دوباره خارج ميشود.اما بعد ميفهمد كه كار از كار گذشته است.سرطان پيشرفته است. يكي از رديف اول زير لب ميغرد: حرامزاده غيرتات كجا رفت؟ با صدایِ او دوباره به خودم آمدم. هنوز فحش ميدهد و تهديد به مرگ ميكند.آهسته از او ميپرسم كه چه بلايي سرش آمدهاست. پوست لباش را با گوشهیِ دنداناش ميكند.
چهار سال پيش كه رفتم پيشاش سوادش بيشتر بود.خوشحال بودم كه راضي شدهاست با يك پنج ِابتدايي دمخور شود. بادكنكاي قرت صدا ميدهد. مادر و خواهرش را با هم ميكشم. چهار سال پيش كه
رفتم خواستگاريش يك خال ريزگوشهیِ لبش داشت.حرامزادهها. دختر ِپشتي پاهاياش را با پر چادرش ميپوشاند. باورم نميشود. باورم نشد كه رو به من كند و بگويد دوستات دارم. ميكشمشان. زن ِمرا عوض كردهاند. بادكنك دوباره قرتي صدا ميدهد. سبزه-دختر از جا بلند مي شود و بر ميگردد. فرياد ميكشد زن ِمرا عوض كردهاند. يك خال ِريز گوشهیِ لبش دارد. وقتي دوباره مينشيند سر-ام داغ ميشود. گفتم شما زن مرا عوض كرديد.اين شبيه زن من نيست.مثل اينست كه تو شبيه من نيستي.حالا دختر بيست سالهام هم خال ريزي گوشهیِ لباش دارد.اما شبيه زنام نيست.خواهر او را به من قالب كردند.مثل اينست كه مرا به جایِ تو قالب كنند. حالا زن من خال ندارد. دختر پشتي پاهاياش را پشت ِچادر پنهان ميكند.خال روي صورتام داغتر شدهاست. لب پايينام را با دندانهایِ بالايام ميگزم.از زور بيخوابي چشمهام رویِ لوله تفنگي كه كنار دستاش در تاريكي به تختهیِ سفيدي با خالهاي ملتهب قهوهاي تكيه دارد، به دو دو افتادهاست.
دهانام يخ كرده بود.دهانام را مي بندم. تيزي....هنوز....دستم....آستين ِگرم....بود.
من تازه فهميدم در وصف مردانهگيم همان بس كه نامي اختيار كنم كه در چتروم بچههاي ايراني يك زن خوش بر و رو ديده شوم...و آنقدر مسأله نخواهد بود اين « خال شميده » كه هر از گاه خيالام را ميخلد...
اتفاق كوچكاي نيست اگر باز بنويسم:
مادرم همچنان معتقد است زن مرا عوض كرده بودند...و آن فاحشهي شاعر، زناي كرايهاي بود كه در شب خواستگاري به خانه آمد تا جاگزين نجابت تصويرهاي مرده باشد...
من تازه دانستم جرم من هويتايست كه در زاغهي منيت با برچسب اصالت فروختهاند...
خال شميده
تحرير آخر : يکشنبه ، 2004/02/08
رديف اول:
دستم به تيزي زير آستينام گرم بود كه در رديف سوم نشستم. دو نفر آن عقب پچ پچ ميكردند.يكي ازتاريكي فرياد كشيد:" پس چه شد؟ مگر قرار نشد دور نزنيم؟!"
ازتوي آينه ديدم راننده دستي به سبيل خود كشيد و گفت:"چشم داداش,دورآخر است".
دو نفري سرشان را ازتوي پنجرهها بيرون داده و داد كشيدند".
ساك برزنتيام راكنارم چنبله كرده و كفشهام را كندم و كف پاهام را به كمر صندلي جلو تكيه دادم.از عطش آنها كمي كاسته شد.ولي هنوز حالم بد بود. از توي آن برآمدهگي،گُله گُله آتش بيرون ميريخت و صورتام گر ميگرفت. پدرم نيز همينطور شده بود.شايد هم از بس با آن ور رفته بودم ، اينطور ميسوخت. سر-ام را مورب به پشتي تكيه داده بودم.داشتم به خالخال كم جلاي پشت شيشهها نگاه ميكردم. شبيه چادر شبي بود كه شبها توي كارگاه رويم ميكشيدم.هنوز چند نفرآن پايين اين پا آن پا ميكردند.
يادم رفته بود كه هوا سرد است.هنوز جایِ خالي زياد بود.صداي همان يكنفر باز بلند شد:«آقا، برو ديگر!». يكي از آن دو نفر نيز ، چيزي گفت. دستام به تيزي چفت بود.
از سر گردنه بالا ميرفتيم كه تكان سختي خورديم. گردن ِكناري ــ كه در رديف چپام تك نشسته بود ــ از پشتياش كنده شد و يكور افتاد. انگار قاتقاي توي دهاناش ميجنبيد. بعد چشمهاش كمكم از زير پلكها،بيرون پريد.همينطور كه تابهتا ميكرد بهطرفام برگشت.اما من تویِ تاريكي بودم و چراغها هم خاموش شده بود. دو نفرعقبي نميگذاشتند كه بخوابم. تيزي را زير آستينام بالا و پايين مي كردم.
«عمو كرايه ات». دستهایِ كثيف شاگرد پولهاي مچاله را با آب دهان تر ميكرد.و كم و زياد ميكرد.
« اين هم صدیِ شما....شما چهقدر طلب داشتيد؟ اين هم پنجاهي....دو تا دويصدي داريد؟....بيست ، سي ، چهل ، اين هم پنجاه تومن....شما خانم؟»
به او كه رسيد، سرش را تویِ نور داد و يواش گفت كه سيصد بيشتر ندارم. نفهميدم كجایِ دعوا و يقهگيري آندو بودم كه خودم را قاتی ِماجرا كردم و جور بقيه را كشيدم.
رديف دوم:
مدام تشكر ميكند و قسمام ميدهد قرضاش را پس ميدهد. اكنون ناخواسته كنجكاوتر شدهام.هر چند ميدانم كه تحمل سوزش آن خال مسخره برايم سختتر هم شده است.نگاهاش توی ِتاريك-روشن خفهیِ اينجا به گوسفند لاغري ميماند كه به مسلخ مي برند. دستام هنوز زير آستين ، گرم ِتيزي است.دو نفرعقبي باز پچپچ ميكنند.يكور ِنگاهام به گره روسریِ سفيد سبزه-دختر ِپشتيام؛ سویِ ديگر، مبهوت ِچشمان ِمبهوتاش.
لحظهاي چشمها را ميبندم و ميانديشم سبيل ِبالمگسي كه ميگويند راستِ كار اوست. ميگويد از حرفهام ميخندي؟ بادكنكاي قرت صدا ميدهد. صدایِ ريز ِهايهایِ خندههایِ كودكي بلند است. سبزه-دختر گلو صاف مي كند. اتوبوس بيش از اندازه آهسته ميتازد.ميگويم: نه به خدا، خندهیِ چه؟ گهگاهي اينگونه ميشوم.وقتي...ميپرسد چكارهاي، دست ميكنم و آنرا نشاناش ميدهم.ميخواهد پسام بدهد كه انگشتام را رویِ نشاني ميگذارم و ميگويم تویِ همين جمهوریِ خودمان از اينگونه توليدات كم نداريم. چهراكه مصرف كهنه هم زياد شده است. قر باناش بروم اينروزها بچه هم كم پس ننداختهايم. بر ميگردم و ميبينم سبزه-دختر خوابيده است. حالا خدایِ بالا سر خودش شاهد است كه تویِ يك گُلهجا به بستهبندیِ خودم برسم شاهكار كردهام.خودم كه هيچ ، كساي تا به حال نام شميده شنيده است ...آيا؟
دوباره صدایِ قرت شنيده ميشود.ناگهان به او ميگويم كه حدس بزند مغازهام را چند خريده باشم خوب است. طول وعرضا ش تقريباً دو برابر اينجاست و داخل يك زير زمين است. معلوم بود كه دست بالا بگيرد:
چهل ميلون.چهل مللييوونن؟
ــ چهار سال پيش، چهل مليون، زياد نيست؟
ــ نه جایِ خوبياست.
ــ پس برو بالاتر.
به گمانام از سراشيبی ِتندي فرود آمديم كه آنطور تویِ دلام خالي شد(؟)
ــ چهل و پنج.
اتوبوس ناگاه نگه ميدارد.راننده به همراه ِشاگرد ، به دل ِتاريكي ميزنند.
ــ بالاتر
ــ خوب است؟...مي ارزد؟
شاگرد از در ِعقب، داخل صندوق كنار بوفه، پی ِچيزي ميگردد.
ــ چهراكه نه....؟
با صدایِ چند سرفهیِ خشك ِسبزه-دختر،فهميدم كه صدايم بيش از اندازه بلند است.
سر-ام را تویِ نور كمسویِ بالایِ سر-ام ميگيرم تا وقتي آهستهتر صحبت ميكنم، به او نزديكتر باشم. نور مستقيم و رقصان چراغ قوه از عقب روي صندليها ميچرخد. ناگهان فرياد ميكشد به خدا ميكشماش.آنها به من دروغ گفتند.
رديف سوم:
بايد اعتراف كنم كه غافلگير شدهام. به نقطهیِ خاصي رویِ صورتام خيره شده بود.
نه هنوز خيره شده است. دست ميكشم رویِ برآمدهگی ِدرشت ِرویِ صورتام را دوباره لمس ميكنم.
راننده از در جلويي پريد تو. نه مي پرد تو.از خانمها آيا كسي هست كه جوراب ِساق بلند داشته باشد؟ تسمه پاره كردهايم! بر ميگردم و دختر پشتي را ميبينم كه حالا چادر تيره روي سرش كشيده و در زير آن تقلا ميكند.اي كاش متوجهش نميشدم. سرطان پدرم هم با يكي از همين خالها شروع شد.تيزي را لایِ آستين فرو ميكنم. خال رویِ صورت او هم گر ميگرفت. راننده دو لنگه جوراب را به هم گره ميزند و دوباره خارج ميشود.اما بعد ميفهمد كه كار از كار گذشته است.سرطان پيشرفته است. يكي از رديف اول زير لب ميغرد: حرامزاده غيرتات كجا رفت؟ با صدایِ او دوباره به خودم آمدم. هنوز فحش ميدهد و تهديد به مرگ ميكند.آهسته از او ميپرسم كه چه بلايي سرش آمدهاست. پوست لباش را با گوشهیِ دنداناش ميكند.
چهار سال پيش كه رفتم پيشاش سوادش بيشتر بود.خوشحال بودم كه راضي شدهاست با يك پنج ِابتدايي دمخور شود. بادكنكاي قرت صدا ميدهد. مادر و خواهرش را با هم ميكشم. چهار سال پيش كه
رفتم خواستگاريش يك خال ريزگوشهیِ لبش داشت.حرامزادهها. دختر ِپشتي پاهاياش را با پر چادرش ميپوشاند. باورم نميشود. باورم نشد كه رو به من كند و بگويد دوستات دارم. ميكشمشان. زن ِمرا عوض كردهاند. بادكنك دوباره قرتي صدا ميدهد. سبزه-دختر از جا بلند مي شود و بر ميگردد. فرياد ميكشد زن ِمرا عوض كردهاند. يك خال ِريز گوشهیِ لبش دارد. وقتي دوباره مينشيند سر-ام داغ ميشود. گفتم شما زن مرا عوض كرديد.اين شبيه زن من نيست.مثل اينست كه تو شبيه من نيستي.حالا دختر بيست سالهام هم خال ريزي گوشهیِ لباش دارد.اما شبيه زنام نيست.خواهر او را به من قالب كردند.مثل اينست كه مرا به جایِ تو قالب كنند. حالا زن من خال ندارد. دختر پشتي پاهاياش را پشت ِچادر پنهان ميكند.خال روي صورتام داغتر شدهاست. لب پايينام را با دندانهایِ بالايام ميگزم.از زور بيخوابي چشمهام رویِ لوله تفنگي كه كنار دستاش در تاريكي به تختهیِ سفيدي با خالهاي ملتهب قهوهاي تكيه دارد، به دو دو افتادهاست.
دهانام يخ كرده بود.دهانام را مي بندم. تيزي....هنوز....دستم....آستين ِگرم....بود.