اسكيسهاي سينمايي 2-ج
بايد صبح روزي كه كتي قرار بود با من به آتليهي يكي از دوستان قديمي برود ، خوب به ياد بياورم...نبايد حتي يك واو جا بيفتد...حكم خلاصي من از شر يك جندهي خودپسند است كه وقتي داشتم تركاش ميكردم مسيرم را به قوس سيصد و شصتدرجهاي م برگرداندم و يك لگد محكم هم به ماتحت برگشتياش هديه كردم تا ديگر نياز به صافكاري نباشد...بله من از ساعت 10:23 دقيقهي مهرماه به شدت عصباني هستم و در دايرهي لغاتام كه به كمتر از 14 ساعت محدود ميشود هر فحش و فضيحتاي مجاز ميشود...مثلاً سخت علاقه دارم هر دختر نازنيناي درست همين ساعات كه با من اصطكاكي هرچند ناچيز داشته است را جندهي مضافتي بنامام...مثل خرماي مضافتي...كتايون ساعت 8 مرا از خواب بيدار كرد تا ساعت 9 بروم سراغاش...و با هم 9:45 دقيقه آتليهي اصغر بيچاره باشيم...اما 9:45 دقيقه لگدهاي محكمي به در خانهام خورد...و با موهاي پريشان 10:15 دقيقه پشت يك چراغ قرمز 120 ثانيهاي قرار داشتيم...من تا لحظهي 10:23 كمتر از 8 دقيقه وقت داشتم تا از قرنيهي چشم و پلك مجازي شتر در كوران بيابان و شاتر دوربين چيزي بگويم...كتايون در آن تيكتاك نفسگير شمارهانداز چراغ قرمز با جنبش لباناش دنبال يك چليك ساده بود تا احساس خود را در سينهي پرندهكش من با تهمزهي گس يك درد عمودي براي ساليان سال با داروي زهر كلماتاش ظاهر كند و يادگار در قلبام بكارد...50 ثانيهي سومين چراغ قرمز هم رسيد و ما فقط چند قدم به تقاطع حافظ عزيز رسيده بوديم...بد و خوب تفأل حافظ تشويش يك حضور را نشان هردو ميداد...شمارهانداز در چشمان نمكردهي من به اعشار نشسته بود...23/12...45/9...در صفر ماندم...در خلاء صفر زنگ خانه به صدا در آمد...
كتي طاقت نياورده بود...كمي سرسنگين...و پرتلألو و تابخور بر آستانه لب ور ميچيد...مهمون نميخواي؟...صداي خداحافظي ميهمانان در راهرو و پلهها ميپيچيد...مرد دانههاي تسبيح را توي تنگ خالي ماهي ريخت...بيبفرما كتايون درست زير قاب عكس مرد 20 سال پيش ايستاد...دستاش را روي طاقچه كناريش كشيد...پاكت سيگار پالمال را پيدا كرد و يك نخ سيگار بيرون كشيد...مرد ناگهان خواند:
عجب بكارتي!...
من به قانون پر لهيبات معتادم...
وه چه حجله بسته بودي...
عجب بكارتي!...
من به قانون پر لهيبات معتادم...
وه چه حجله بسته بودي...
شكست زماني...روايت معكوس...توضيح كارگردان...
.
.
.
پانوشت تصويري (چيزي شبيه مياننويس)
شكست زماني...روايت معكوس...توضيح كارگردان...
لابد يك سووال بزرگ برايتان پيش آمده است كه آتليهي وحيد چهطور به آتليهي اصغر بيچاره انجاميد؟...و در قسمت بعدي قرار بود من و كتي در آتليه باشيم...دقيقاً همينطور است...ما در آتليهي وحيد به اصغر بيچاره خيره بوديم و داستان 10:23 دقيقه را مرور ميكرديم...
.
.
.
پانوشت تصويري (چيزي شبيه مياننويس)
شكست زماني...روايت معكوس...توضيح كارگردان...
لابد يك سووال بزرگ برايتان پيش آمده است كه آتليهي وحيد چهطور به آتليهي اصغر بيچاره انجاميد؟...و در قسمت بعدي قرار بود من و كتي در آتليه باشيم...دقيقاً همينطور است...ما در آتليهي وحيد به اصغر بيچاره خيره بوديم و داستان 10:23 دقيقه را مرور ميكرديم...