تعريض به دولت عِرض شما
دوستاني كه با نوشتههاي من آشنا باشند خوب ميدانند در دورههاي متعدد وبلاگنويسي ساحتهاي متعدد خلاقهنويسي را به نمايش گذاشتهام و بابت يادداشتها و نكتههاي خود به انواع و اقسام اتهامات ريز و درشت سنجيده شدهام...از انحراف فكري تا مزدوري...و همان پارهي دوستاناي كه مرا چنين سنجيدهاند كه در فرهنگ و فكر ايراني هيچ گاه جايگاهاي نداشتهام و با مقولهي شريف و انساني كينهتوزي هيچ ميانهاي نداشتهام و با همين ديد نيز هرازگاه مرا به نكتهسنجيهاي خويش نواختهاند و به انواع و اقسام توهينها نواختهاند...و اين آخريها ، دوستي ، مغز درشت مرا توي تپالههاي گاوان فرو داده است تا از همان فضل و دانش نوشخواران چيزي نيز نصيب بنده كند...ايشان اما فركانس معيوباي را از ايستگاههاي ناشناس گرفتهاند و دوباره به گمانشان و به خيالشان بنده را به انواع و اقسام كاوشهاي هوشمندانه گاويدهاند...نوششان باد...همان دوستان ، باز ، نيك ميدانند اگر ميخواستهام پاسخ « هاي » را با « هوي » همقدر و همپيمانهشان بدهم ( اگر سخناي باشد كه اينها پاد-اش تو بينگاري) ، رو در رو و بيجوشن و گروگيري...خواهم داشت...چون حلقه نداشتهام كه در پناه ياران مجازي خويش زخمي بر پيكر بيجاناي فرود آرم و يا...
بگذريم...
خواندن اين آگهي و « نوت » گوگل ريدرانهام (تور يك روزه دشت لوت همراه با خوش تيپ ترين نويسنده گان مجرب جشنواره پسند) ، پرسش دوستي را و زخم نيشگون نيشترينه را در روان خستهام ديگربار سر بازاند...مرا برانگيخت تا دوباره بر همان مسير گذشتهها خراشاي بزنم و خدمت منورتان عرض بدارم:
عرض معرّض بدارم...تعريض به هر عِرض معروض...
هيچگاه...هيچگاه و باز هم هيچگاه ، پشتكار و آموختن به آموختنيها به تنهايي در بازار فرهنگي ايران ارزش و مقدار نداشته است...و بودهاند و هستهاند و خواهنده بود پشتكارداراناي كه كفگيرشان به ته ديگ سوخته دير و زود گير افتاده است و « حتي » در يك ريفرش ادبي-فرهنگي به نقطهي آغاز درفرجام بازگشتهاند...نمونهاش: خانوم ِ فلان...كه با توش و توان مثال زدني خويش براي خود راه و مسيري گشود و از اصطبل آقاجان تا حاشيهي آكسفورد چنان نرم راند تو گويي تاج خار نه خورند اين ريزنقش-دخترك ِدشت...كه سزاي راستيها و درستيها...نه او...نه من...نه هنوزاهنوز من و او و من ِمن...نه من...نه او...نبود...كه زخمههاي قلم...از ريشريش دلريختهها...جلوههاي شيرين فرهادوش بود...و چنان در هر خواننده و هر خواهنده به جان نشست...كه جانانه شور داد...من اما به چشم خويشتن ديدم فطير او نپخت به تنور روزگار و فترت ايشان در رسيد و سولفاته شد...ريختههاي سبزش را ملازم اكسيژن سرد زمستان ، شنيدم و ديدم...تق...تق...به سندان مكوفت...به تن نازكاش...به حنجرهي مردانهاش...به خسخس زمستاني زمانهاش...و همان خلاء...همان نبود هميشه...همان نيست هماره...همان نگاه يكه و انديشهي ناب ِملازم آن پشتكار ِهماهم ، ايشان را مدتهاست زمينگير كرده است و جز دري به وري ، حرف متصل به حروف نيامد...نيامد براي خواهندهگان و خوانندهگان خويش...نيامد هنوز...
بگذريم...
خواندن اين آگهي و « نوت » گوگل ريدرانهام (تور يك روزه دشت لوت همراه با خوش تيپ ترين نويسنده گان مجرب جشنواره پسند) ، پرسش دوستي را و زخم نيشگون نيشترينه را در روان خستهام ديگربار سر بازاند...مرا برانگيخت تا دوباره بر همان مسير گذشتهها خراشاي بزنم و خدمت منورتان عرض بدارم:
عرض معرّض بدارم...تعريض به هر عِرض معروض...
هيچگاه...هيچگاه و باز هم هيچگاه ، پشتكار و آموختن به آموختنيها به تنهايي در بازار فرهنگي ايران ارزش و مقدار نداشته است...و بودهاند و هستهاند و خواهنده بود پشتكارداراناي كه كفگيرشان به ته ديگ سوخته دير و زود گير افتاده است و « حتي » در يك ريفرش ادبي-فرهنگي به نقطهي آغاز درفرجام بازگشتهاند...نمونهاش: خانوم ِ فلان...كه با توش و توان مثال زدني خويش براي خود راه و مسيري گشود و از اصطبل آقاجان تا حاشيهي آكسفورد چنان نرم راند تو گويي تاج خار نه خورند اين ريزنقش-دخترك ِدشت...كه سزاي راستيها و درستيها...نه او...نه من...نه هنوزاهنوز من و او و من ِمن...نه من...نه او...نبود...كه زخمههاي قلم...از ريشريش دلريختهها...جلوههاي شيرين فرهادوش بود...و چنان در هر خواننده و هر خواهنده به جان نشست...كه جانانه شور داد...من اما به چشم خويشتن ديدم فطير او نپخت به تنور روزگار و فترت ايشان در رسيد و سولفاته شد...ريختههاي سبزش را ملازم اكسيژن سرد زمستان ، شنيدم و ديدم...تق...تق...به سندان مكوفت...به تن نازكاش...به حنجرهي مردانهاش...به خسخس زمستاني زمانهاش...و همان خلاء...همان نبود هميشه...همان نيست هماره...همان نگاه يكه و انديشهي ناب ِملازم آن پشتكار ِهماهم ، ايشان را مدتهاست زمينگير كرده است و جز دري به وري ، حرف متصل به حروف نيامد...نيامد براي خواهندهگان و خوانندهگان خويش...نيامد هنوز...
من اما نه سوگوار چنين زخمههاي بيجلوهي آكوردهاي تو-ام...نه از خامخوريهاي خويش بيگلهام...كه ميبينم نديد آنكه اشك را چون حجاب جان بر خستهگيها سود و هيچ نياسود...
.
.
.
Bohren & der Club of Gore / Maximum Black
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس نشسته بر متن ، بيحوصله...بيمثل...بيتعريض
عكاس: كارتيه برسون 1970
.
.
.
Bohren & der Club of Gore / Maximum Black
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس نشسته بر متن ، بيحوصله...بيمثل...بيتعريض
عكاس: كارتيه برسون 1970