بي تو              

Sunday, February 4, 2007

سراهت 2

هربار كه خاطرات حسينعلي منتظري را مي‌خوانم و آن به اصطلاح پته رویِ آب ريختن كساني مانند خميني و اعوان و انصار-اش را مي‌خوانم، با خودم مي‌گويم:
چه‌طور مي‌شود به‌خاطر مصلحت روزگار آن‌روز كه بايد عربده مي‌كشيدي و سر اين حرام‌زاده‌بازي‌ها را به زمين مي‌كوباندي، خفه شده بودي؟...

ميم مثل مصلحت...تاء مثل تعامل...كاف...مانند كاف‌كش‌اي...

حسين جاويد باورم نمي‌شود اين‌همه «سراهت»‌ات را...حيف كه تب دارم...حيف كه حال ندارم تا يك-يك لجن‌كاري‌هایِ دوست و آشنا را نشانه بروم...و نشان خودشان حتا بدهم كه چه‌اندازه حتا با خودشان رو راست نبوده‌اند...بله...حتا از ميان هم‌اين وب‌لاگ‌هايي كه نوشتم دوست‌شان دارم را...از ميان هم‌اين‌ها بارها و بارها اين دورو-بازي را ديده‌ام و احياناً‌ باز خواهم ديد...اما زياد مهم نيست...علي‌الحساب من فقط «وب‌لاگ-سايت»‌شان را دوست دارم...

فقط شما را به هركه اعتقاد داريد ، ننويسيد من اوه و پوف از آن يارو چه‌قدر وول‌وول‌ام مي‌شود...راستاحسيني تكليف خودتان را با اين خود «نوشتن» ِمادرقحبه روشن كنيد...اگر دنبال دكان دونبشه نيستيد پس چه‌را بَر ِخيابان مغازه مي‌زنيد؟...اگر ديواري به ضخامت سكوت به دور خود كشيده‌ايد تا از لجن دور-و-بر خود در امان بمانيد پس اين تيغه‌‌هایِ نازك شيشه‌اي چيست؟...به صراحت من شك داريد؟..پس به وجدان خود ايمان داشته باشيد...

اول پدرام رضايي‌زاده مي‌تركد...بعد نوبت به افشاگریِ حسين جاويد مي‌رسد...قبل‌تر-اش هم كه آن بانو پته‌ريزي مي‌كرد در مجالس خصوصي.

برخي هم كه به ته‌لقمه‌ها راضي‌اند...مثلاً‌ فلان نويسنده حالا كه يك نمه اسم‌اي در كرده هم با ما تعامل داشته باشد...چه اِشكال‌اي دارد؟...فوق فوق‌اش فرداروزي هم‌ديگر را در فاصله‌یِ صد قدم‌ای ِ هم ديديم دست‌اي به نشانه‌یِ آشنايي هوا مي‌كنيم.