...
1)
نامه وارده :
وقتي نامهیِ پر از فحاشيتان را بيپاسخ گذاردم مناي که قريب به يکسال است کاري به کارتان نداشتم و ديگر سنگ صبورتان نبودم و ازعليرضاجان خبري نبود و غيبت كبري داشتم ، پس تنها آن يادداشتاي که حاشيه زدم بر آن مطلب هوشمندانه و خردگوزانهتان بر بيحجاباي كه سرچزنان و سينهزنان سر از وبلاگ من درآورديد ( تعمداً امكان لينك ثابت را در قالبام نگذاشتهام) و آنگونه طاقت از کف داديد و آن يادداشت را نوشتيد و به دروغ عنوان «در پاسخ به چند نامه» بر آن نهاديد که انگار لذتاي لاوصف ميبريد ، هميشه گمان بريد سرتان شلوغ است و از در-و-ديوار فحش نثارتان ميشود...اگرچه به حرمت سن بالايي که داريد و جایِ مادرم حساب ميشويد ، تا به اين لحظه پاسخاي به آن نامهیِ اهانتآميزتان ننوشتم...چون ارزشاي برایِ توهمات ابلهانه قائل نيستم...همچنين، اصولاً جواب هيچ فحشاي را نميدهم...لازم هم نميبينم برایِ ادعایِ خود ، قسم مؤمنان را بخورم و يا مانند روبَهمزاجان ، دُم روباهاي را شاهد بگيرم...چون ايمان به شرافت انساني دارم که شما (گويا) بويي از آن نبردهايد...مناي که خدا (؟) را شکر اينروزها از جز دو سه وبلاگاي که دوستشان دارم کاري به دور-و-بر-ها ندارم...و چهقدر هم آسودهام...از طرفاي سفرهایِ بيرون شهريام هم زياد شدهاست...پس کمکاي هم به حال قبضهایِ تلهفون و مصرف کارت ميشود...پس گمان نکنيد چارچشماي منتظرم چيزي بنويسيد و به شما کنايه بزنم...اگر هم اين لينک کذايي را دوستي برايام نميفرستاد تا اين حد به پارانوييد شما يقين پيدا نميکردم...برایِ بيشتر دوزاري افتادن آن عليامخدره ، قصهیِ ساده و کوتاهاي که خود تقليدي يونانيوار و حکيمانه از کليله و دمنه (يا همآن قديميترش «داستانهایِ بيدپاي» ايراني) خودمان ، از حکايات ازوپ مشهور برايتان نمونه ميآورم...ترجمهاش هم پایِ خودتان تا پا-به-پایِ تفاسيرتان پيش برويد...
پس چه شد؟...اين باشد پایِ جواب اينهمه زهر زبان و «جهل مرکب»تان تا ديگران نيز با قهقاه ِمن شريک شوند:
حکايات ازوپ / ترجمه به انگليسي از : فايلر تاونسند
نامه وارده :
وقتي نامهیِ پر از فحاشيتان را بيپاسخ گذاردم مناي که قريب به يکسال است کاري به کارتان نداشتم و ديگر سنگ صبورتان نبودم و ازعليرضاجان خبري نبود و غيبت كبري داشتم ، پس تنها آن يادداشتاي که حاشيه زدم بر آن مطلب هوشمندانه و خردگوزانهتان بر بيحجاباي كه سرچزنان و سينهزنان سر از وبلاگ من درآورديد ( تعمداً امكان لينك ثابت را در قالبام نگذاشتهام) و آنگونه طاقت از کف داديد و آن يادداشت را نوشتيد و به دروغ عنوان «در پاسخ به چند نامه» بر آن نهاديد که انگار لذتاي لاوصف ميبريد ، هميشه گمان بريد سرتان شلوغ است و از در-و-ديوار فحش نثارتان ميشود...اگرچه به حرمت سن بالايي که داريد و جایِ مادرم حساب ميشويد ، تا به اين لحظه پاسخاي به آن نامهیِ اهانتآميزتان ننوشتم...چون ارزشاي برایِ توهمات ابلهانه قائل نيستم...همچنين، اصولاً جواب هيچ فحشاي را نميدهم...لازم هم نميبينم برایِ ادعایِ خود ، قسم مؤمنان را بخورم و يا مانند روبَهمزاجان ، دُم روباهاي را شاهد بگيرم...چون ايمان به شرافت انساني دارم که شما (گويا) بويي از آن نبردهايد...مناي که خدا (؟) را شکر اينروزها از جز دو سه وبلاگاي که دوستشان دارم کاري به دور-و-بر-ها ندارم...و چهقدر هم آسودهام...از طرفاي سفرهایِ بيرون شهريام هم زياد شدهاست...پس کمکاي هم به حال قبضهایِ تلهفون و مصرف کارت ميشود...پس گمان نکنيد چارچشماي منتظرم چيزي بنويسيد و به شما کنايه بزنم...اگر هم اين لينک کذايي را دوستي برايام نميفرستاد تا اين حد به پارانوييد شما يقين پيدا نميکردم...برایِ بيشتر دوزاري افتادن آن عليامخدره ، قصهیِ ساده و کوتاهاي که خود تقليدي يونانيوار و حکيمانه از کليله و دمنه (يا همآن قديميترش «داستانهایِ بيدپاي» ايراني) خودمان ، از حکايات ازوپ مشهور برايتان نمونه ميآورم...ترجمهاش هم پایِ خودتان تا پا-به-پایِ تفاسيرتان پيش برويد...
پس چه شد؟...اين باشد پایِ جواب اينهمه زهر زبان و «جهل مرکب»تان تا ديگران نيز با قهقاه ِمن شريک شوند:
حکايات ازوپ / ترجمه به انگليسي از : فايلر تاونسند
The Dog and the Shadow A Dog, crossing a bridge over a stream with a piece of flesh in his mouth, saw his own shadow in the water and took it for that of another Dog, with a piece of meat double his own in size. He immediately let go of his own, and fiercely attacked the other Dog to get his larger piece from him. He thus lost both: that which he grasped at in the water, because it was a shadow; and his own, because the stream swept it away. .
.
.
.