لطفاً مرا ببخشيد اگر خيلي صدایِ شادي دارم
احساس حقارت شديدي ميکنم...چون ديشب نتوانستم صدایِ درد معدهام را پشت تلهفون برایِ دوستاي خوب دربياورم تا او باورش بشود معدهام خونريزي کرده است...آيا لزومي دارد همديگر را با صدایِ دردهایِ هم بيازاريم؟...چهرا من اگر بخندانم کسي را هميشه ريشخند کردن معنا ميدهد؟...دوست من، کاش هيچوقت اين صدایِ هميشه شاد مرا نميشنيدي، هيچوقت...شرمندهام که نوشتههايام برعکس تمام آنچيزهاييست که در نوشتههايام حس ميکني...من نه بددهنام...نه غمگين...اما يک عادتام در ميان نوشتهها هنوز مشترک است...آنهم لذتايست که هميشه از ريشخند «کلمات و تعبيرات احمقانه» ميبرم ( شايد به اين دليل )...هيچگاه ياد نداشتهام از کسي کينهاي به دل بگيرم...هيچگاه ياد نداشتهام از دست نيش زدنهایِ کسي دلخور بشوم...اما اين نيشخندهایِ من هميشه برایِ ديگران زهر زبان تعبير ميشود...چه اهميتي دارد؟!...اگر دوست دارند اينطور تعبير کنند...اما به شدت به اعصابام ريده ميشود...با اينحال خنده از لبانام هيچگاه محو نميشود...اين عادت بديست که دارم...شرمندهام...لطفاً مرا ببخشيد...بله دوست من...من هميشه شادم...هميشه ديگران را ميخندانم...تا غمهایِ درونام...تا دردهایِ مرا کسي نفهمد...چه اشکالاي دارد؟..اينهم يک واکنش دفاعيست ديگر؟...کاش بودي و امروز صبح سحر مرا با درد معده و پيچيده بر خود ميديدي که در کنج آشپزخانه لبام را از درد ميفشردم تا کسي بيدار نشود...اما يکهو مادرم با آن حس غريزي مانند اجنه بالایِ سر-ام ، شوريدهحال ، ظاهر شد و يک ليوان شير دستام داد...از شرمندهگي داشتم ميمردم...
به خاطر دارم يکبار دقيقاً از هشت شب تا پنج صبح فرداياش استفراغ شديد همراه با درد مرگبار ميگرناي داشتم...اما در سوز سرما ميدويدم سمت حياط سرد در ضلع جنوبی ِخانهمان تا کسي نفهمد چه مرگام است...پيام و فرهاد ميگويند: تو مازوخيستاي...اما کساني که نميشناسندم، دقيقاً برعکس: اين خندهها را يک دست انداختن ميدانند و اينها را نشانهِی سوتيهایِ يک دروغگو تلقي ميكنند...آنها مرا يک بازيگر و يک ساديست ميدانند...دوست من، کاش صدایِ هميشه شاد مرا نميشنيدي...چند شب پيش در اوج مخمصه و ناراحتي و گرفتار يک مکان کاملاً احمقانه بودم و آنقدر شلوغ بود که دستام به کيف گوشی ِهمراهام نيز حتا نميرفت...اما مدام پيغامها ميرسيد و بايد در ان وضعيت عجيب جواب تک-تک همه را با همان عادت هميشهگي ، خوش-و-بش ، بدهم...درد شديد معده امانام را بريده بود...اما در جمعمان بيشتر از بقيه ميخنديدم... اين عادت بديست که دارم من...بله...عادت بديست که بازيگر بدي هستم...عادت بدي دارم وقتي به خانه ميرسم همه را بايد بخندانم...دوست دارم همه بگويند کسخلام و هيچ مرگام نيست...و خدا ميداند اين وبلاگ مسخره را يکي بخواند...چه خواهد گفت؟...فقط يکبار ناپرهيزي کردم و بدون احساس نوشتهاي که برایِ سالگرد پدرم نوشته بودم را با حالت عادي و بدون آب-و-تاب قصهخوانان و نقالان که به شدت متنفرم از آن، خواندم ( شعرخوانی ِخسرو شکيبايي از شعرهایِ سهراب را شنيدهايد؟...محشر است...چهقدر با صفا و بدون آن لوسبازيهایِ معمول در بازياش ميخواند...بدون آن ادایِ آلپاچينو درآوردناش...عشق ميکنم وقتي شکيبايي بدون هيچ زور زدني شعرهایِ شاعر دل من سيدعلي صالحي را ميخواند...کاش شعرهایِ شاعر محبوبام را نيز با صدایِ خودش بخواند...صدایِ شمس لنگرودي را ميگويم...شمس را که ميشناسيد؟...شعري که برایِ مرگ عمران صلاحي سروده است را حتماً خواندهايد؟...محشر است...به شرفام، اين مرد نجيب و تلخانديش هميشه با پوزخند چخوف به دنيا مينگرد...بر عکس، لحن چسنالههایِ فروغ ، در شعرخوانيهاش ، سخت آزارم ميدهد.)
داشتم نوشتهیِ مربوط به سالگرد بابا را خيلي عادي روخواني ميکردم...که ديدم اشک بر چشمان همه جاري شده است...يک لحظه تا رسيدم به «خواهر عزيزم»اش مخصوصاً يک شيشکاي به طرف او پرتاب کردم تا فضا را بشکنم...اما دير شده بود...خندهها سيخ شده بود...مانند موهایِ شکسته در خواب که هرچه تفمالي کني به اين آساناي نميخوابد...خندههایِ نمکين هنوز اشکآلود بود...عجب گهاي خوردم...
اما مادرم جملهیِ قشنگاي گفت: «مث يه داستان بود»...اما چون با بند بند وجودش همه را زندهگي کرده بود، نپرسيد: « داستان بود؟»...گفت: «مثل يک» داستان بود...
.
.
.
حظ ببريد
به خاطر دارم يکبار دقيقاً از هشت شب تا پنج صبح فرداياش استفراغ شديد همراه با درد مرگبار ميگرناي داشتم...اما در سوز سرما ميدويدم سمت حياط سرد در ضلع جنوبی ِخانهمان تا کسي نفهمد چه مرگام است...پيام و فرهاد ميگويند: تو مازوخيستاي...اما کساني که نميشناسندم، دقيقاً برعکس: اين خندهها را يک دست انداختن ميدانند و اينها را نشانهِی سوتيهایِ يک دروغگو تلقي ميكنند...آنها مرا يک بازيگر و يک ساديست ميدانند...دوست من، کاش صدایِ هميشه شاد مرا نميشنيدي...چند شب پيش در اوج مخمصه و ناراحتي و گرفتار يک مکان کاملاً احمقانه بودم و آنقدر شلوغ بود که دستام به کيف گوشی ِهمراهام نيز حتا نميرفت...اما مدام پيغامها ميرسيد و بايد در ان وضعيت عجيب جواب تک-تک همه را با همان عادت هميشهگي ، خوش-و-بش ، بدهم...درد شديد معده امانام را بريده بود...اما در جمعمان بيشتر از بقيه ميخنديدم... اين عادت بديست که دارم من...بله...عادت بديست که بازيگر بدي هستم...عادت بدي دارم وقتي به خانه ميرسم همه را بايد بخندانم...دوست دارم همه بگويند کسخلام و هيچ مرگام نيست...و خدا ميداند اين وبلاگ مسخره را يکي بخواند...چه خواهد گفت؟...فقط يکبار ناپرهيزي کردم و بدون احساس نوشتهاي که برایِ سالگرد پدرم نوشته بودم را با حالت عادي و بدون آب-و-تاب قصهخوانان و نقالان که به شدت متنفرم از آن، خواندم ( شعرخوانی ِخسرو شکيبايي از شعرهایِ سهراب را شنيدهايد؟...محشر است...چهقدر با صفا و بدون آن لوسبازيهایِ معمول در بازياش ميخواند...بدون آن ادایِ آلپاچينو درآوردناش...عشق ميکنم وقتي شکيبايي بدون هيچ زور زدني شعرهایِ شاعر دل من سيدعلي صالحي را ميخواند...کاش شعرهایِ شاعر محبوبام را نيز با صدایِ خودش بخواند...صدایِ شمس لنگرودي را ميگويم...شمس را که ميشناسيد؟...شعري که برایِ مرگ عمران صلاحي سروده است را حتماً خواندهايد؟...محشر است...به شرفام، اين مرد نجيب و تلخانديش هميشه با پوزخند چخوف به دنيا مينگرد...بر عکس، لحن چسنالههایِ فروغ ، در شعرخوانيهاش ، سخت آزارم ميدهد.)
داشتم نوشتهیِ مربوط به سالگرد بابا را خيلي عادي روخواني ميکردم...که ديدم اشک بر چشمان همه جاري شده است...يک لحظه تا رسيدم به «خواهر عزيزم»اش مخصوصاً يک شيشکاي به طرف او پرتاب کردم تا فضا را بشکنم...اما دير شده بود...خندهها سيخ شده بود...مانند موهایِ شکسته در خواب که هرچه تفمالي کني به اين آساناي نميخوابد...خندههایِ نمکين هنوز اشکآلود بود...عجب گهاي خوردم...
اما مادرم جملهیِ قشنگاي گفت: «مث يه داستان بود»...اما چون با بند بند وجودش همه را زندهگي کرده بود، نپرسيد: « داستان بود؟»...گفت: «مثل يک» داستان بود...
.
.
.
حظ ببريد