سيزده ــــــــــــــ ساله ــــــــــــ گي
پنج بهمن هم فرا رسيد...سالگرد ِبابا هم آمد...تولدت مبارک بابا...سيزدهسال شد که ديگر ميان ما نيستي...سيزدهسالاست که غم نبودنات...با هر پلان فيلماي که ميبينم بر قلبام تيغ ميکشد...
خودم را وقتي رساندم که همه رفته بودند يا داشتند ميرفتند...قبر شستهات را ديدم و ردپاهايي که گِلي کرده بودش...اما هنوز نامات خوب خوانده ميشد:
[...] ؛ تولد: 1325 وفات: 1372
کسي نبود...خلوتی ِقبرستان را دوست دارم...غروباش را...چند سال بود که نميتوانستم بيايم بالایِ سر-ات...اما امروز بايد ميديدمات...بايد با تو صحبت ميکردم...اما سکوت باز بر سينهام هجوم آورد...سوتاي از سکوت بود و شايد همهمههایِ دوردستها در گوشهايام ميپيچيد و در اعماق قلبام رسوخ ميکرد...در گوشام روزهايي را فراخواند که بابايي هيچگاه نوههاياش را نديد...ياد روزهايي افتادم که هرکدام با دو ساندويچ در سالن تاريکاي منتظر کنار رفتن پرده بوديم تا « گلولهاي برایِ ديکتاتور » را درشت و چشمنواز نمايش دهند...با صدايي عميق که تا ته ِجان مينشست...فيلماي که با نام «سگ» بر پرده رفت و بعدها مثلهشدهاش با نام گلولهاي برایِ ديکتاتور در تلهويزيون نمايش دادند...
گلهایِ پر-پر-اي بر سنگ قبر بابا ديدم...کسي نفهميد کدام عزيزي بر قبر بابا گذارده بود...گلهایِ ريز ِ پر-پر ِسرخ و سفيد...ايستاده ــ چون کودکاي به احترام بزرگتر ــ بر بالایِ سر بابا، به خواهرم فوري زنگ زدم تا از او تشکر کنم...که مانند من بيفکر و فراموشکار نبوده است...مانند من بيوفا نبوده است...اما او هم آن ناشناس را نشناخت...هيچکس او يا آنها را نشناخت...اما او کار بهتري کرد...خواهر عزيزم تکههايي از آن گلهایِ پرپر را بر گور پسري جوان و عزيز دل مادري مهربان قرار داده بود...مادري معلم...همکار خواهرم...حالا شايد آن مادر غمگين و هنوز پژمرده نيز خوشحال باشد از آن گلهايي که يک ناشناس بر مزار غريب او گذارده بود...شايد او هم مانند همهیِ ما از آن دستان ناشناس دلشاد شده بود...درست همآن لحظه بود که پيغام تو رسيد آبنوس جان...ميخواستم شانهاي پيدا کنم تا تمام خستهگيها را برآن بگذارم...کاش در آن لحظه دستان لرزان و ضعفکردهام تاب ميآورد تا چار کلمه در جواب آنهمه مهربانيات بنويسند...نوشته بودي در ته ِته قلبام و انتهایِ پيام مختصر-ات:
Jay manam khali unja
اما دريغ!
راست نوشته بودي نگار جان، اينروزها «خيلي بيرحم» شدهام...خيلي...خيلي...بيرحم و هيولا.
.
.
.
متن خودكشی ِ كرت كوبهين
ترجمه: خودم
به ياد بودا
از زبان يک هالویِ كاركشته که پر واضح است ترجيح ميدهد يك اخته باشد تا يك بچهیِ نقنقو.فهم اين يادداشت خيلي آسان است.
تمام اين هشدارها بيشاز 101 دوره punk rock در طول سالها، از آغاز آشنايي با آن ميتوان برشمرد، اصول اخلاقي از دل علقهها و اعتقادات جامعهیِ تو برآمده است كه بايستي بسيار حقيقي بوده باشد. در طول ساليان بسيار به خوبی ِسرودن ترانههايي كه ميخوانم و مينويسم مجذوب شنيدنشان نشدم.
بهطور مثال وقتي پشت صحنه بازميگشتم و چراغها خاموش ميشد و غرش جمعيت آغاز ميشد، آنطوركه فردي مركوري ، به نظرش عشق ميكرد ، در من اثري نداشت، شوري در اين عشق و پرستش جمعيت هست كه حسابي كيف ميكنم و به آن حسوديم ميشود.واقعيت اين است كه، من نميتوانم تو را دست بياندازم، هركسي كه باشد. اين برایِ تو يا من قشنگ نيست. بدترين جنايتاي كه ميتوانم به آن فكر كنم اين است كه ملت را با دروغ و دونگ جر بدهم تا مثلاً 100 در صد حالاش را ببرم. بعضي وقتها حس ميكنم انگاري بايد قبل از ترك صحنه ساعت خروج را بزنم. سعي كردهام قدر اين قدرتام را بدانم. ( و خدا خودش شاهد است كه ميدانم، اما چهكنم كه كافي نيست.) درست است كه من و ما ميتوانيم تأثيرگذار باشيم و خيليها را سرگرم بكنيم. به گمانم يكي از آن خودشيفتههايي باشم كه تنها وقتي قدر ميداند كه ملت رفته باشند. خيلي آدم حساسي هستم. لازم است اندكي كرخ بشوم تا به نشاط كودكي دوباره برگردم.
در سه تور اخير ، بايد برایِ همه آن مردماي كه شخصاً ميشناختمشان بيشتر مايه ميگذاشتم ، از جمله طرفداران موسيقيم، اما هنوز نتوانستهام از ناكامي خلاص بشوم، اين سرخوردهگي و يكنواختي را برایِ همه داشتهام.شكي نيست كه اين خوبي در همهیِ ما هست و من فكر ميكنم خيلي زياد مردم را دوست دارم، آنقدر زياد كه بدبختانه خيلي غصهدار-ام ميكند. كمي غصه، عصبيت ، بيحالي ، برج حوت ، آدم عنق. چهرا فقط لذت نميبري؟ نميدانم.
يك زن ستاره ندارم كه رُس جاهطلبي و همدلي را بكشد...و يك دوختري كه من خيلي بيشاز آنكه بايد در يادش نميمانم، پر از عشق و لذت، به هركسي ميرسد، ميبوسد چون همه خوباند و آسيباي بر او ندارند. و اين فكر ميترساندم كه به زور از پساش برآيم.نميتوانم بايستم تا فرانسيس بينوا بشود، خودش را از بين ببرد ، مثل خودم يك مرده متحرك بشود.
دوران خوبي داشتم، خيلي خوب و عالي ، اما از هفتمين سال، بايد در نظر اين مردم منفور باشم چهراكه تنها به نظر ميرسد خيلي راحت حس همدلي پيدا ميكنند. تنها به اين دليل كه عشق ميورزيدم و به گمانم تأسف خيلي زيادي برایِ مردم ميخورم.
بابت تمام جهنم سوزانام، معدهاي متهوع بهخاطر نامههايات و علاقهاي كه از سالها پيش در بين بود از تو تشكر ميكنم.من خيلي آدم نامتعادلي هستم، يك بچهیِ دمدميمزاج! ديگر شور و حرارتاي ندارم، و اين يادت بماند كه بهتر است يكهو دود شوي تا اينكه نم-نم محو شوي.
صلح، عشق، شور ،
كرت كوبهين
فرانسيس و كورتني، بايد در شما تغييري ايجاد كنم.
كورتني خواهش ميكنم مراقب باش، بهخاطر فرانسيس.
به خاطر زندهگيات كه بدون من بسيار شادتر خواهد شد.
دوستات دارم، دوستات دارم.
.
.
.
Man Who Sold The World /NIRVANA
We passed upon the stair, we spoke in was and when
Although I wasn't there, he said I was his friend
Which came as a surprise I spoke into his eyes
I thought you died alone, a long long time ago
Oh no, not me
We never lost control
You're face to face
With The Man Who Sold The World
I laughed and shook his hand, and made my way back home
I searched for form and land, for years and years I roamed
I gazed a gazeless stare, we walked a million hills
I must have died alone, a long long time ago
Who knows? not me
I never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World
Who knows? not me
We never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World
خودم را وقتي رساندم که همه رفته بودند يا داشتند ميرفتند...قبر شستهات را ديدم و ردپاهايي که گِلي کرده بودش...اما هنوز نامات خوب خوانده ميشد:
[...] ؛ تولد: 1325 وفات: 1372
کسي نبود...خلوتی ِقبرستان را دوست دارم...غروباش را...چند سال بود که نميتوانستم بيايم بالایِ سر-ات...اما امروز بايد ميديدمات...بايد با تو صحبت ميکردم...اما سکوت باز بر سينهام هجوم آورد...سوتاي از سکوت بود و شايد همهمههایِ دوردستها در گوشهايام ميپيچيد و در اعماق قلبام رسوخ ميکرد...در گوشام روزهايي را فراخواند که بابايي هيچگاه نوههاياش را نديد...ياد روزهايي افتادم که هرکدام با دو ساندويچ در سالن تاريکاي منتظر کنار رفتن پرده بوديم تا « گلولهاي برایِ ديکتاتور » را درشت و چشمنواز نمايش دهند...با صدايي عميق که تا ته ِجان مينشست...فيلماي که با نام «سگ» بر پرده رفت و بعدها مثلهشدهاش با نام گلولهاي برایِ ديکتاتور در تلهويزيون نمايش دادند...
گلهایِ پر-پر-اي بر سنگ قبر بابا ديدم...کسي نفهميد کدام عزيزي بر قبر بابا گذارده بود...گلهایِ ريز ِ پر-پر ِسرخ و سفيد...ايستاده ــ چون کودکاي به احترام بزرگتر ــ بر بالایِ سر بابا، به خواهرم فوري زنگ زدم تا از او تشکر کنم...که مانند من بيفکر و فراموشکار نبوده است...مانند من بيوفا نبوده است...اما او هم آن ناشناس را نشناخت...هيچکس او يا آنها را نشناخت...اما او کار بهتري کرد...خواهر عزيزم تکههايي از آن گلهایِ پرپر را بر گور پسري جوان و عزيز دل مادري مهربان قرار داده بود...مادري معلم...همکار خواهرم...حالا شايد آن مادر غمگين و هنوز پژمرده نيز خوشحال باشد از آن گلهايي که يک ناشناس بر مزار غريب او گذارده بود...شايد او هم مانند همهیِ ما از آن دستان ناشناس دلشاد شده بود...درست همآن لحظه بود که پيغام تو رسيد آبنوس جان...ميخواستم شانهاي پيدا کنم تا تمام خستهگيها را برآن بگذارم...کاش در آن لحظه دستان لرزان و ضعفکردهام تاب ميآورد تا چار کلمه در جواب آنهمه مهربانيات بنويسند...نوشته بودي در ته ِته قلبام و انتهایِ پيام مختصر-ات:
Jay manam khali unja
اما دريغ!
راست نوشته بودي نگار جان، اينروزها «خيلي بيرحم» شدهام...خيلي...خيلي...بيرحم و هيولا.
.
.
.
متن خودكشی ِ كرت كوبهين
ترجمه: خودم
به ياد بودا
از زبان يک هالویِ كاركشته که پر واضح است ترجيح ميدهد يك اخته باشد تا يك بچهیِ نقنقو.فهم اين يادداشت خيلي آسان است.
تمام اين هشدارها بيشاز 101 دوره punk rock در طول سالها، از آغاز آشنايي با آن ميتوان برشمرد، اصول اخلاقي از دل علقهها و اعتقادات جامعهیِ تو برآمده است كه بايستي بسيار حقيقي بوده باشد. در طول ساليان بسيار به خوبی ِسرودن ترانههايي كه ميخوانم و مينويسم مجذوب شنيدنشان نشدم.
بهطور مثال وقتي پشت صحنه بازميگشتم و چراغها خاموش ميشد و غرش جمعيت آغاز ميشد، آنطوركه فردي مركوري ، به نظرش عشق ميكرد ، در من اثري نداشت، شوري در اين عشق و پرستش جمعيت هست كه حسابي كيف ميكنم و به آن حسوديم ميشود.واقعيت اين است كه، من نميتوانم تو را دست بياندازم، هركسي كه باشد. اين برایِ تو يا من قشنگ نيست. بدترين جنايتاي كه ميتوانم به آن فكر كنم اين است كه ملت را با دروغ و دونگ جر بدهم تا مثلاً 100 در صد حالاش را ببرم. بعضي وقتها حس ميكنم انگاري بايد قبل از ترك صحنه ساعت خروج را بزنم. سعي كردهام قدر اين قدرتام را بدانم. ( و خدا خودش شاهد است كه ميدانم، اما چهكنم كه كافي نيست.) درست است كه من و ما ميتوانيم تأثيرگذار باشيم و خيليها را سرگرم بكنيم. به گمانم يكي از آن خودشيفتههايي باشم كه تنها وقتي قدر ميداند كه ملت رفته باشند. خيلي آدم حساسي هستم. لازم است اندكي كرخ بشوم تا به نشاط كودكي دوباره برگردم.
در سه تور اخير ، بايد برایِ همه آن مردماي كه شخصاً ميشناختمشان بيشتر مايه ميگذاشتم ، از جمله طرفداران موسيقيم، اما هنوز نتوانستهام از ناكامي خلاص بشوم، اين سرخوردهگي و يكنواختي را برایِ همه داشتهام.شكي نيست كه اين خوبي در همهیِ ما هست و من فكر ميكنم خيلي زياد مردم را دوست دارم، آنقدر زياد كه بدبختانه خيلي غصهدار-ام ميكند. كمي غصه، عصبيت ، بيحالي ، برج حوت ، آدم عنق. چهرا فقط لذت نميبري؟ نميدانم.
يك زن ستاره ندارم كه رُس جاهطلبي و همدلي را بكشد...و يك دوختري كه من خيلي بيشاز آنكه بايد در يادش نميمانم، پر از عشق و لذت، به هركسي ميرسد، ميبوسد چون همه خوباند و آسيباي بر او ندارند. و اين فكر ميترساندم كه به زور از پساش برآيم.نميتوانم بايستم تا فرانسيس بينوا بشود، خودش را از بين ببرد ، مثل خودم يك مرده متحرك بشود.
دوران خوبي داشتم، خيلي خوب و عالي ، اما از هفتمين سال، بايد در نظر اين مردم منفور باشم چهراكه تنها به نظر ميرسد خيلي راحت حس همدلي پيدا ميكنند. تنها به اين دليل كه عشق ميورزيدم و به گمانم تأسف خيلي زيادي برایِ مردم ميخورم.
بابت تمام جهنم سوزانام، معدهاي متهوع بهخاطر نامههايات و علاقهاي كه از سالها پيش در بين بود از تو تشكر ميكنم.من خيلي آدم نامتعادلي هستم، يك بچهیِ دمدميمزاج! ديگر شور و حرارتاي ندارم، و اين يادت بماند كه بهتر است يكهو دود شوي تا اينكه نم-نم محو شوي.
صلح، عشق، شور ،
كرت كوبهين
فرانسيس و كورتني، بايد در شما تغييري ايجاد كنم.
كورتني خواهش ميكنم مراقب باش، بهخاطر فرانسيس.
به خاطر زندهگيات كه بدون من بسيار شادتر خواهد شد.
دوستات دارم، دوستات دارم.
.
.
.
Man Who Sold The World /NIRVANA
We passed upon the stair, we spoke in was and when
Although I wasn't there, he said I was his friend
Which came as a surprise I spoke into his eyes
I thought you died alone, a long long time ago
Oh no, not me
We never lost control
You're face to face
With The Man Who Sold The World
I laughed and shook his hand, and made my way back home
I searched for form and land, for years and years I roamed
I gazed a gazeless stare, we walked a million hills
I must have died alone, a long long time ago
Who knows? not me
I never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World
Who knows? not me
We never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World