هوالباقي
خدايا مرا ببخش كه چون تو را ديگر نميخواهم و عطاهایِ بيشائبهات را ، كه همه ارزانی ِ واسطهگان احمقات داشتهاي ، بخشيدم به خودت...
خدايا مرا ببخش كه چون تو را باور ندارم كه مرا خفيف ميكني كه بايد چون تو قهار بشوم كه گويي از رگ گردن به تو نزديكتر بودهام...و اين تلمذ خفيف را دوست ندارم...
نميخواهمات كه بخواهمات داشته باشمات...
فرهاد خوبام...فرهاد جان...تو بخوان اين شايد وصيتاي باشد برایِ آنهمه عشقاي كه به شيرين داشتي.
بله شايد اين وصيتاي باشد برایِ تو...
چون به سبُك-روحيات ايمان دارم...و چشمان آرام و نگاه يخبسته از چشيدن طعم آنهمه دارو و رفتار چون سيبزمينيات را بيشتر دوست ميدارم...
فرهاد خوب تو را به هماين خدايي كه ديگر به او ايمان ندارم و بر او سجده نميكنم...از او بخواه دست از شر اينهمه دهنسوزاندن من بردارد...تمام آشهایِ نذرياش ارزانی ِخود او...
اين او به واقع كيست؟ اين هوالحق؟
فرهاد مهربانام از خدا طلب غفران دارم چون امروز بهخاطر شنيدن خبر مرگ دردناك پدر دوستاي به او گفتم: « خدا بيامرزدش» و نتوانستم اين تعارض ادبي را در خود حل كنم...كدام خدا بايد بيامرزدش؟
خدايا مرا ببخش اگر ايماناي را سست كردم و به ريش احمقاي را كه در سوگ واسطهات خنديدم چون قلاده بر حلقوم شريف انسانيتاش بسته بود...آنهم بر وقواق ارادت بر كسيكه ميگويند بهخاطر زانو نزدن بر ارادت تكه-تكه شد...
از آن خدا كه تو شايد بيشتر با او آشنا باشي اگر يكروز سر-ات خلوت بود تو را به جان شيرين خدابيامرز حتماً بپرس آيا سزاوار است بر كسانيكه هميشه بر ارادت پشت ميكنند ارادت بورزيم؟
خدايا مرا ببخش...كه از تو بيزارم كه از من ميخواهي خدا بشوم تا بندهگان را بهزير افلاك خويش دركشم تا اين من بيمن را در ركاب آورم...
مرا ببخش اگر از تو بيزارم كه سخت دوستات دارم اين خدايي را!
بس نيست اين به خودآيي؟...كدام خدايي؟
فرهاد شيرينلقايام ! مرا ببخش كه عشق را نتوانستم از تو بياموزم.
امروز رفيقاي در جاده و درست در جهت عكس گورستان مادر شهردار در سفر بود و پيغام تسليت آن مادر را تلهفوناي برايام ديكته كرد.
آخ كه چهقدر من از اينهمه پاكنويس دلزدهام...از ميان غژغاژ صداها مرا فرمود تا برایِ مراسم سوگواریِ مادر شهردار متناي كه كلمه به كلمه ميچيد برهم را دستور بدهم تا بر پارچهاي كبود نقش بياندازند.
در جاده بود كه زنگ زد و من بر گوشهیِ لايههایِ تو-در-تویِ آگهيهایِ تسليت روزنامه با جوهر ِبه گل نشستهیِ قلمام نوشتم:
شهردار محترم ِفلان
جناب آقایِ بهمان
مصيبت وارده را تسليت عرض نموده، غفران واسعهیِ الهي برایِ آن مرحومه و صبر جميل برایِ بازماندهگان را از خداوند منان مسألت مينماييم.
سه نقطه
بايد اين متن پر از حزن ، در اندازههایِ 6- 5 متر ، خوشخوان و شكيل جا بشود....اين پارچهنوشت بايد تا آنجا كه ميشود آبروداري كند...
اكنون بايد بروم و اطاعت امر كنم...
فرهاد خوبام و شيرينگريختهام...بايد بيعانه هم برایِ اين مرگنويسي بدهم؟...آخ كه چه هولناك است...حالا با چه رو-اي پولاش را از حلقوماش بيرون بكشم؟
ميترسم...از بيعانه ميترسم...به همآن خدا ميترسم به مجرد آنكه خطاط ِ«سوگ-و-شادي»نويس، كليشهها را جلویِ دستام بگذارد ، وسوسه شوم تا همان دم از آنهمه زيبايي بميرم...
ميترسم وقتي آن آلبوم دستخط-ها و متنهایِ از پيش آماده را جلويام ميگشايد وسوسه شوم و يكي از آنها را برایِ تسليت به خودم سفارش دهم. ميترسم...
بگويم خودش ميآيد حساب ميكند؟...بهتر نيست؟...نه بايد بگويم:
آقا جان ارزان حساب كن مشتريات بشويم.
خدايا مرا ببخش كه چون تو را باور ندارم كه مرا خفيف ميكني كه بايد چون تو قهار بشوم كه گويي از رگ گردن به تو نزديكتر بودهام...و اين تلمذ خفيف را دوست ندارم...
نميخواهمات كه بخواهمات داشته باشمات...
فرهاد خوبام...فرهاد جان...تو بخوان اين شايد وصيتاي باشد برایِ آنهمه عشقاي كه به شيرين داشتي.
بله شايد اين وصيتاي باشد برایِ تو...
چون به سبُك-روحيات ايمان دارم...و چشمان آرام و نگاه يخبسته از چشيدن طعم آنهمه دارو و رفتار چون سيبزمينيات را بيشتر دوست ميدارم...
فرهاد خوب تو را به هماين خدايي كه ديگر به او ايمان ندارم و بر او سجده نميكنم...از او بخواه دست از شر اينهمه دهنسوزاندن من بردارد...تمام آشهایِ نذرياش ارزانی ِخود او...
اين او به واقع كيست؟ اين هوالحق؟
فرهاد مهربانام از خدا طلب غفران دارم چون امروز بهخاطر شنيدن خبر مرگ دردناك پدر دوستاي به او گفتم: « خدا بيامرزدش» و نتوانستم اين تعارض ادبي را در خود حل كنم...كدام خدا بايد بيامرزدش؟
خدايا مرا ببخش اگر ايماناي را سست كردم و به ريش احمقاي را كه در سوگ واسطهات خنديدم چون قلاده بر حلقوم شريف انسانيتاش بسته بود...آنهم بر وقواق ارادت بر كسيكه ميگويند بهخاطر زانو نزدن بر ارادت تكه-تكه شد...
از آن خدا كه تو شايد بيشتر با او آشنا باشي اگر يكروز سر-ات خلوت بود تو را به جان شيرين خدابيامرز حتماً بپرس آيا سزاوار است بر كسانيكه هميشه بر ارادت پشت ميكنند ارادت بورزيم؟
خدايا مرا ببخش...كه از تو بيزارم كه از من ميخواهي خدا بشوم تا بندهگان را بهزير افلاك خويش دركشم تا اين من بيمن را در ركاب آورم...
مرا ببخش اگر از تو بيزارم كه سخت دوستات دارم اين خدايي را!
بس نيست اين به خودآيي؟...كدام خدايي؟
فرهاد شيرينلقايام ! مرا ببخش كه عشق را نتوانستم از تو بياموزم.
امروز رفيقاي در جاده و درست در جهت عكس گورستان مادر شهردار در سفر بود و پيغام تسليت آن مادر را تلهفوناي برايام ديكته كرد.
آخ كه چهقدر من از اينهمه پاكنويس دلزدهام...از ميان غژغاژ صداها مرا فرمود تا برایِ مراسم سوگواریِ مادر شهردار متناي كه كلمه به كلمه ميچيد برهم را دستور بدهم تا بر پارچهاي كبود نقش بياندازند.
در جاده بود كه زنگ زد و من بر گوشهیِ لايههایِ تو-در-تویِ آگهيهایِ تسليت روزنامه با جوهر ِبه گل نشستهیِ قلمام نوشتم:
شهردار محترم ِفلان
جناب آقایِ بهمان
مصيبت وارده را تسليت عرض نموده، غفران واسعهیِ الهي برایِ آن مرحومه و صبر جميل برایِ بازماندهگان را از خداوند منان مسألت مينماييم.
سه نقطه
بايد اين متن پر از حزن ، در اندازههایِ 6- 5 متر ، خوشخوان و شكيل جا بشود....اين پارچهنوشت بايد تا آنجا كه ميشود آبروداري كند...
اكنون بايد بروم و اطاعت امر كنم...
فرهاد خوبام و شيرينگريختهام...بايد بيعانه هم برایِ اين مرگنويسي بدهم؟...آخ كه چه هولناك است...حالا با چه رو-اي پولاش را از حلقوماش بيرون بكشم؟
ميترسم...از بيعانه ميترسم...به همآن خدا ميترسم به مجرد آنكه خطاط ِ«سوگ-و-شادي»نويس، كليشهها را جلویِ دستام بگذارد ، وسوسه شوم تا همان دم از آنهمه زيبايي بميرم...
ميترسم وقتي آن آلبوم دستخط-ها و متنهایِ از پيش آماده را جلويام ميگشايد وسوسه شوم و يكي از آنها را برایِ تسليت به خودم سفارش دهم. ميترسم...
بگويم خودش ميآيد حساب ميكند؟...بهتر نيست؟...نه بايد بگويم:
آقا جان ارزان حساب كن مشتريات بشويم.