پسر كو نشان از پدر؟
نشان از پدر كو؟
.
.
.
بخشی از شاملوپرستان ِ تحت تاثیر مستقیم ِ DVD از شاعر چیزی شبیه رمبوی ۳ میخواهند تا پشت سر ِ سیلوستر استالونهی ادب (بقول خودشان) ضعفهای شخصی را ماسکه کنند.
این فقره از جماعت اصلا نمیتواند بپذیرد که جوراب رستم دستان بوی برنج فریدونکنار بدهد و بواسیر خلیل عقاب در حال کشیدن جیپ ارتشی زده باشد بیرون!
بخشی دیگر که در هوا کردن فیل از دسته نخست عقب نیفتاده اند معتقد به شاملوی قدسی و ملکوتی در قد و قبای سانفرانچسکو داسیزی هستند که نُت ِ دولاچنگ را از زیر چرخ چاه تشخیص میداد و با یک فووت ِ مبسوط (اگر جلویشان را نگیری) مرده را در کرج زنده میکرد.
این دو فقره آدم مشکل گوشی هم پیدا میکند مثلا اگر بگویی :
( فلانی ترسو بود مثل من و تو )
من و تواش را حذف میکنند و باقیاش را چو میدهند همانگونه که استر دربند و پس قلعه میرود به اوج.
اگر بگویی:
(در شرایط قتلهای ۶۷ و قتلهای زنجیرهای هرکس به وحشت و هراس نیفتد آدم نیست)
بنا بر معیارهای اساطیری که قهرمان ملی را بیباک و نوعی ماسیست و هرکول میشناسد این ترس را توهین به قهرمان ِ بادکنکی تلقی میفرمایند.
نقد سالم برای جماعت فوق یعنی تمجید و عدم تمجید یعنی توهین! تازه این جماعت دو رویی را هم مثلا نفی میکند!!
خب شاملو مجبور بود یک آژیر دور و برش بکشد که وقتی طرف آمد خبر شود. در این شرایط ِ وحشت و طوفان دن آرام مینوشت. در باغ آرامش شاعرانه قدم نمیزد! شاعر از گوشت و پوست و عصب بود و با زمانه پیر میشد. شاملو زمینی بود و طبیعتا برای چاپ آثارش مجبور بود با مافیای پخش کتاب و لابیرنت اختناق به شطرنج بنشیند. اگر هم دستش میرسید مهرههایی را زیرش قایم میکرد. آیا این مانور توهین است؟
همهی خلایقی که در یک سیستم دولتی زندهگی میکنند به دو چهرهگی و ترس از در حاشیه افتادن و چاپلوسی کشیده میشوند. این ترس را شاعر در واژهها منعکس میکند و سلاخ در زدن ساطور به ترقوهی ماکیان. قصدم مقایسه اخلاقی میان این دو حرفه نیست. عکسالعمل نوعی تحقیر شدهگیست و اگر کسی این تحقیر سیستمهای اجتماعی را انکار کند از بقیه دورغگوتر شده است!
شاملو نه تنها به حوادث آن سالها اشارتی نکرد بلکه فاجعه حلبچه و نخبهکشی دههی پیش را با سکوت پاسخ داد. حتا خاطرات خود را ننوشت تا مردم ما را بخاطر این که از زبان دل او گفتیم به صمد بهرنگی اعتقادی نداشت به جنایت ادبی متهم نکنند و حقوق بگیری از راک فلر! خدایش بیامرزد کاسه کوزههای مصلحت اندیشی و مردمداری را توی سر آقازادهها خًرد کرد!
حال ما ماندیم و خیل سینهچاکی که هنوز (چشم من به آبشر اشک ، سرخگون) را با کسرهی یلخی ( اشک ِ سرخگون ) میخواند . شهامت نداری به او بگویی شاعر در انتخاب واژه در شعر مرگ اشتباه کرده و (شکاننده) به معنای خُرد کننده را (شکننده) به معنای ظریف آورده است!
هرچه سعی میکنی پیراهن این سینهچاکان را کوک بزنی جوالدوز را به سوی جگرت حواله میدهند تا از تو هم غول رنجی این بار در استوای نیمروز بسازند. راستش من هم از این گرد و خاک ککام نمیگزد و جگر را با همین میخ طویله بخیه میزنم!
از تو چه پنهان حالا که بعد از عمری سانسورچیهای واقعی ِ آثارم از پس پرده بیرون زدهاند کمی هم شنگولم و هر توقیفخانهی خیالی را به محدودیت آزادی متهم نمیکنم!
سالها تصورمی کردم دولت است که نمی خواهد صدای من به گوش جماعت برسد اما اشتباه می کردم. یک اشتباه محض که از نشستن پای صحبت برخی آزادی خواهان روشن اندیش جامعه و طبقه فهمیده (البته با یک چشم بسته !) در ذهن نشسته بود. برخی نازی فاشیست های در تب قدرت و سروری جامعه ی چوپان زده بخاطر این که حکومت دیگرنیازی به آدمکش های جدید نداشت به صف مخالفان هفت خط زده بودند و زیر چقندر قند هم به دنبال ساواک و امپریالیزم جهانخوار می گشتند و هر صدای ناهنجاری را به شقیقه مرتبط می دانستند. باید یک عمر سپری می شد تا دریابی آزادی نوید داه شده توسط آنان چه باتلاقی است. گویا هنوز چشم نداریم و نمی بینیم میوه های تلخ استدلال تارعنکبوتی حضرات را.
اعتراف می کنم در وبلاگ شخصی خود زیادی به نظر این جماعت احترام گذاشته ام و به آن کمپلکس ها امکان و فضای نشو و نما داده ام. همان نیکو بود که این جماعت در وبلاگ یا روزی نامه های تن فروش خود فرهنگ افشانی می کردند. من در ابراز عقاید شخصی کی و کجا به نظر این حشرات اهمیت داده ام که این دومین بار باشد.
.
.
.
مرتبط :
عكسهایِ نوستالژيک!!!