ختنه سوران آفتاب
هربار که شين. داستاناش را با نقطهیِ پايان روانهیِ ميز کشوياش ميکند چشماناش شُرآبهیِ اشک است...اشکهایِ کودکاي هراسيده از شباي که کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها... و بيم موج و گرداباي چنين هايل...که هرچه سبکتر باشي اين کشتي عمود-اش بر افقاش بيشتر مينشيند و به عکس، افقاش به قامت عمود-اش بيشتر مينازد...اشک از خندههایِ پس از ترس کودکاي ترس خورده بر سينه ميغُلّد به غلغل کلمات تا مست از شرآب دستساز به وهماي بيپايان تن بسپرد که در وحشت شب هرچه بر مثانهاش فشار ميآمده و به گماناش از درد پنهان درون خود اوست و چارهاي به دندان گذاشتن بر اين تيرهگي نداشته است...وقتي به خان هفتم ميرسد و به گماناش تمام ديوهایِ بيسر و هزارسر را فتيلهپيچ کردهاست و وقتي نقطهیِ پايان را بر فرجام بدشگون هرچه پلشتي مينهد به خيال خام خالق بودن خويش پي ميبرد و باز ميبيند زه زده است..همهچيز باد هوا از کار درآمدهاست...و همه سايههایِ خود از آن آتشايست که کسي ديگر بر پاکرده است...اينجاست که اشک-خندهیِ پس از آنهمه لابهیِ ترس را سَر ميدهد به پاسخ آنهمه ناکارآمدیِ نوشتهها-اي که برایِ گريز از اينهمه خاکبرسري شدن و به هوایِ دور شدن از صداهایِ رعبانگيز شادي و تيرهوايي درکردن خلقاي که گويي فاتح قلعهیِ مرگاند...کاغذي ديگر و صفحهاي به سپيدیِ رخ مشرق، از نو ميگشايد...قلم را از نو ميتراشد...
خب...حالا شين جان...نفس عميقاي بکش...خيلي آرام...
يادت باشد...خودت هستي و خودت...
يادت نرود تو هنوز آن خاکبرسري هستي که نميتواني از ميان صفهایِ طويل همذاتپنداران با طبيعت وحش جادهاي باز کني و خودت را به مُقَسِّم غنايم اين جنگ بيموضوع برساني و زره غنيمتي را مستانه رویِ هوا بقاپي و بر سر خلق بخروشي:
هان، اين منام ايستاده در استوایِ شب.
در حارّهترين سرزمين يخبندان.
يادت بماند که تا دميدن آفتاب دولتات بايد بدماي بر قلم.
خب...حالا شين جان...نفس عميقاي بکش...خيلي آرام...
يادت باشد...خودت هستي و خودت...
يادت نرود تو هنوز آن خاکبرسري هستي که نميتواني از ميان صفهایِ طويل همذاتپنداران با طبيعت وحش جادهاي باز کني و خودت را به مُقَسِّم غنايم اين جنگ بيموضوع برساني و زره غنيمتي را مستانه رویِ هوا بقاپي و بر سر خلق بخروشي:
هان، اين منام ايستاده در استوایِ شب.
در حارّهترين سرزمين يخبندان.
يادت بماند که تا دميدن آفتاب دولتات بايد بدماي بر قلم.
.
.
.
و تو سعديا چه خوش مرا در بر گرفتي...
شب عاشقان بيدل، چه شباي دراز باشد
تو بيا ، كز اول شب در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم، كه سفر كنم ز دستات
به كجا رود كبوتر، كه اسير باز باشد؟
ز محبّتات نخواهم، كه نظر كنم به رويات
كه محبّ صادق آنست كه پاكباز باشد
به كرشمهیِ عنايت، نگهاي به سویِ ما كن
كه دعایِ دردمندان، ز سر نياز باشد
سخناي كه نيست طاقت، كه ز خويشتن بپوشم
به كدام دوست گويم، كه محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را، كه تو در خيال باشي؟
تو صنم نميگذاري، كه مرا نماز باشد
نه چنين حساب كردم، چو تو دوست ميگرفتم
كه ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبيني، غم دل مگوي سعدي
كه شب وصال كوتاه و، سخن دراز باشد
قدماي كه برگرفتي، به وفا و عهد ياران
اگر از بلا بترسي، قدم مجاز باشد
تو بيا ، كز اول شب در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم، كه سفر كنم ز دستات
به كجا رود كبوتر، كه اسير باز باشد؟
ز محبّتات نخواهم، كه نظر كنم به رويات
كه محبّ صادق آنست كه پاكباز باشد
به كرشمهیِ عنايت، نگهاي به سویِ ما كن
كه دعایِ دردمندان، ز سر نياز باشد
سخناي كه نيست طاقت، كه ز خويشتن بپوشم
به كدام دوست گويم، كه محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را، كه تو در خيال باشي؟
تو صنم نميگذاري، كه مرا نماز باشد
نه چنين حساب كردم، چو تو دوست ميگرفتم
كه ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبيني، غم دل مگوي سعدي
كه شب وصال كوتاه و، سخن دراز باشد
قدماي كه برگرفتي، به وفا و عهد ياران
اگر از بلا بترسي، قدم مجاز باشد