بي تو              

Tuesday, March 27, 2007

خيانت در روايت

من و اميلي درست وقتي هم‌ديگر را پيدا کرديم که او داشت داستان‌هاش را سر و سامان مي‌داد که اکثرشان حول و حوش خيانت زن‌اي به مردش بود.يک‌جور حس ناب رهاشدن از قيد کثافت‌هایِ دور و بر.و من هنوز هستي بيخ چشم‌هام چسبيده بود و داشتم برایِ او شعرهایِ صلاة ظهري مي‌خواندم.خودش اين اسم را ‌براشان گذاشته بود و يک‌بار که شور-اش را درآورده بودم، به من ‌گفت: مي‌داني فراست؟ خيلي سخت است که زن‌اي را انتخاب کني مثل گريس کلي تویِ فيلم صلاة ظهر.

به‌ش گفتم: سخت مي‌گيري.من کجا خواسته‌م او را نشان بدهم؟

من و مقداري علوفه.
ــ يک غشو ــ
و چند حب قند
بس
با
ش
د.

هميشه يه متر گنده‌یِ زرد از جيب‌اش آويزون بود. مترُ ‌پيچوند دور كمرش و يه چند لحظه كه از رو-ش خوب خوند...يه‌جاهايي باورش نمي‌شد. نشون من داد كه براش بخونم.

ــــ وايسا درست؟...چه‌را تكون مي‌خوري؟

ـــ چند گفتي؟

ـــ نه صبر كن...انگار غلط خوندم.

ـــ چند؟

ـــ آره ديگه...بيا خودت ببين.

ـــ بده ببينم؟

آشغال‌كله شترق خواباند بيخ گوش‌ام.
از آن روز عرق‌خور حرفه‌اي شدم. يعني يک پارچ آب هم که بخورم مست و پاتيل مي‌شوم.خوش‌ام مي‌‌آيد از اين‌‌که خودم را مثل نويسنده‌هایِ درمانده حس کنم.بعد يکي هم پيدا نشود در خانه‌م را ‌بزند و بگويد: آلفردو، خرت به چند؟ آره مثل رفقایِ خوب گنگستر.به‌م بگويد: آلفردو...
آخر مرام و رفاقت.اما من فقط درمي‌آورم و مي‌شاشم رویِ پاکت نامه‌یِ دوختره که مثلاً «فردي» ، به‌ترين رفيق‌ام ، از او آورده است.خواسته با خودش دوختره را خِرکش کند و پيش من بياورد.اما مي‌دانست رفاقت‌اش خاله خرسه مي‌شود و بي‌خيال شده‌است.
جک پالانس يک گوشه کز کرده ‌است و دارد از زخم‌اي مي‌نالد که دندان‌هایِ جديد عاريه‌اش رویِ لثه‌اش انداخته‌است و اذيت‌اش مي‌کند. موهاش را خوب رنگ نکرده است.اما خشونت مردانه‌ و شخصيت منفي‌ش را خيلي دوست دارم.با آن صدایِ حسين عرفاني.يا هرکس‌اي.مي‌زند رویِ شانه‌م و مي‌گويد: ببين اَي‌رضا.نفله‌بازیُ‌ بذار کنار.به جون مهين‌ام.آرزوم بوده که تو دومادم بشي...ول کن اين زنيکه‌یِ پتياره‌ رو؟

صدایِ فرياد اميلي تو سالن پيچيده بود.باز با کتاب‌دار-اه دعواش شده.مي‌خواد شرق بنفشه رو بگيره.دنبال يه جمله‌یِ کليدي مي‌گرده تا نشون‌ام بده چه‌قدر ما مردا کثافت و لجن‌ايم.حالا چه‌را اون کتاب زپرتي؟ اميلي راست مي‌گه: بيش‌تر داستان شرق بنفشه فقط کشف و جست‌وجویِ يه زوج چس‌ناله‌بازه.يه دوختره‌یِ جَلد که ديگه اين کس‌کلک بازي‌ها نمي‌خواد.خرج‌اش يه مشته ارزن‌اه.چي مي‌گم؟ حالا وضعيت عوض شده.با چت هم نمي‌شه يه دوختر ُمث خر تو مشت‌ات بگيري و داستان‌اشُ‌ بنويسي.

اما من به جک گفتم: فقط اونُ مي‌خوام.آخه گندت بزنه.چه‌طور نفهميدي من عاشق‌اش‌ام؟ فردي داره نامه‌یِ خيس شاش را از زمين برمي‌دارد و مي‌گذارد جلویِ پنکه تا خشک بشود.
اميلي کتاب تویِ دست‌اش را بالا برده است و هوار مي‌کشد: تو روح اون پدر جاکش رييس‌ات ريدم که تو رو مسوول کتاب‌خونه کرد.خوب ببين؟ و کتاب را‌ زرپ از وسط جرواجر کرد.نمي‌دانم چه کتابي بود؟ اما خوب مي‌دانم که از ته دل خنديدم.خيلي خنديدم.نيم‌ساعتي همين‌طور مي‌خنديدم.جک گفت: اَي‌رضا پاشو.پاشو بسه.ناسلامتي تو مثلاً‌ مردي.زشته.چه‌را گريه مي‌کني؟ فردي نامه‌هایِ چروک افتاده را گذاشت زير بغل‌ام و ته سيگار تویِ دهن فرانکي خيلي حال‌ام را بد کرد.فرانکي ته سيگارش را انداخت زير پاش و همين‌طور که له مي‌کرد، سمت در رفت و غريد: به ناموس‌ام قسم زنده نمي‌ذارم‌اش.

صورت‌ام از زور عرق داشت گر مي‌گرفت که چسبانده بودم کف زمين و با رطوبت شاش خودم خنک مي‌کردم.جک آمد و زير بغل‌ام را گرفت.

ـــ مرتيکه‌یِ قرمدنگ.همه‌تون مث هم‌ايد.

از آن دور داد مي‌زد و با انگشت اشاره تهديدم مي‌کرد:

ـــ تو از همه‌شون بي‌شرف‌تري.

از ته دل غش غش مي‌خنديدم.

اميلي عاشق داستان‌هایِ‌ خيانت زن به مرد بود تا ثابت کنه گور بابایِ هرچي مرد کرده.تن خودمه.اختيارشُ دارم.راست مي‌گفت.اختيارشُ داشت.اما وقتي تو هنوز از اين مطلب به قول خودت «به‌اين ساده‌گي» مي‌نويسي يعني‌که اين مسأله خيلي هم برات «به‌اين ساده‌گي» نبوده.و هنوز خوب نتونستي هضم‌اش بکني.مث من که هنوز نمي‌خوام باور کنم عشق ِآزاد واسه زن خيلي هم خوبه...

اميلي يک صفحه از تصويري که تورگنيف از پگاسف ساخته بود را نشان‌ام داد.گفت: بخون.گفتم: خب که چي؟ گفت: نه گفتم فقط بخون...

خب که چي؟ جک پالانس را تویِ تابوت گذاشته بودند.

چند تا از اون نامردها مهين‌اشُ‌ گروگان گرفته بودن تا خودشُ‌ تحويل بده.هم مهينُ‌ کشته بودن و هم جک.سوراخ رو پيشوني‌شُ مث تو رومان «حريم» با موم پُر کرده بودن.دور مچ دستاش کبود بود و معلوم بود اول دستاشُ ‌بسته‌ن و بعد يه گوله وسط پيشوني‌ش خالي کرده‌ن.

مهين چند صفحه ديگر با تف دهن‌‌اش ورق زد و نشان‌ام داد:

ـــ ببين اميلي...خيلي پيله هستي‌ها؟

ـــ باز گفتي اميلي؟...

ـــ خيله خب.ببين مهين.چيُ مي‌خواي ثابت کني؟ من هم مث خودت فرق گوز و چسُ خوب مي‌دونم.خب که چي؟ مي‌خواي بگي: بي‌خود اسم گوز بد در رفته؟ وگرنه پاکي‌ش بيش‌تره؟ کم‌تر هوا رو آلوده مي‌کنه؟ آره؟

از خاک به خاک، خاکستر به خاکستر.

هرکي يه مشت خاک مي‌ريخت رو قبر جک.هستي اون وسط يه تور مشکي رو سر-اش انداخته بود و يه تيکه کوچيک دستمال کاغذي لوله کرده بود و تو سوراخ دماغ‌اش مي‌پيچوند.يه‌خورده‌اش معلوم بود که تو سوراخ دماغ‌اش گير کرده و حواس‌اش نيست.مي‌خواستم برم جلوتر تا به‌ش بگم، که يکي محکم کوبيد به پهلوم: آقا زيپ شلوارتون وا مونده.

اميلي لب‌اش را ‌گذاشته بود رویِ پيشاني‌م.گفتم: عمه، خيلي زحمت دادم به‌ات.

بعد دماغ‌اشُ مالوند به لب‌ام.يه لحظه هوس کردم که دماغ‌اشُ گاز بگيرم.

هستي هنوز حواس‌اش نبود که دست‌مال کاغذي تو دماغ‌اش جامونده.

ـــ مي‌دوني چيه؟...تو خيلي هنر کني همين يه تورگنيف رو بفهمي کلي جلو رفتي...

ـــ باز تو بند کردي به کون اين بابا...مثلاً‌ اين زنيکه‌یِ گردن-قو کي بوده که همه‌ش دم‌پر-اش بوده؟

ـــ چيه حسودي‌ت مي‌شه؟...

ـــ گم‌شو عوضی ِنره‌غول

ـــ مي‌دوني چيه؟...خيلي دوست‌ دارم بغل‌ات کنم.

يه لحظه پستون عمه رفت تو دهن‌ام.شده بودم يه بچه‌یِ شيش‌ماهه که عمه به‌م شير مي‌داد.

مهين پنجره را باز کرده بود و با دست‌اش هوایِ گند گرفته‌یِ اتاق را به بيرون پس مي‌زد.خاکسترها و ته‌سيگارها دور و بر-ام پر بود و بویِ گند استفراغ و الکل همه‌جا پخش شده بود.تشک‌ام با اين‌که خيس شاش بود اما خيال‌ام نبود و زياد مطمئن نيستم که از عمه و دوخترهاش خجالت مي‌کشيدم يا نه؟
اما از يک چيز خيلي مطمئن‌ام:
اين‌که هيچ‌وقت نثر داستان‌هایِ اميلي يک‌دست نيست.
يه‌جاهايي بدجور شکسته مي‌شه.