بي تو              

Friday, April 6, 2007

حاجي امشب حنابندونه

رضا جان سلام...خوبي داداش؟
نمي‌دونم چه‌را داري کم‌کم خودتُ تکرار مي‌کني؟...از دست‌ات دل‌خورم...عنوان‌بندیِ اين کار جديدُ طراح هميشه‌گي‌تون به‌ش کشيد‌ه بود رضا جان...به خدا اگه اين «ايجاد موقعيت» هم ، که از سرشت پاک خودت بيرون مي‌ريزه ، تو کار نبود با اين داستان فزرتي و آبکي نمي‌دونم چه جوابي مي‌شد داد...رضا جان...تو رو جدت، فقط خودت بنويس...و يه‌کم‌اي با حوصله‌تر...شوخي‌هایِ زورچاپونی ِ سُرخوردن و درق در کابينت خوردن تو دک و پوز، کارُ حسابي بي‌ريخت کرده...راه به راه آوازخوني...مي‌دونم مشکلات توليد سفارشي و زد و بندهایِ احمقانه‌یِ تله‌ويزيون از چه قراره...اين هم مي‌دونم تو تله‌ويزيون ما «مهران مهام و ايرج محمدي» مث «برادران بروک‌هايمر» مي‌مون !!!!...اما دليل هم نمي‌شه هي همون مضمون ِپايين شهري-بالاشهریُ ‌ادامه بدي...درسته که به ين مضمون خوب آشنايي...ولي...مي‌‌دوني به‌ترين مثال واسه‌ت چي‌اه؟...شويک که يادت هست؟...همون‌اي که برشت يه‌بار متن‌اشُ سال 1927برایِ اجرایِ بي‌نظير اروين پيسکاتور «دراماتيزه‌» کرد...که بعدها تو امريکا و در تبعيد به قول خودش متن تند و تيزتر-اي ازش درآورد (همين‌اي که فرامرز بهزاد ترجمه‌ش کرده)...شويک هم مثل اين «ناصر» دوست داشتني، همون تنه‌لشی ِکارهایِ تو رو داره...اما يک‌چيزي اضافه داره...با داستان‌هایِ آبکي و فرعي پُر-اش نکرده...
ببين خود برشت چي درباره‌یِ شويک مي‌گه:

«... حالا که شويک قديمي را مرور مي‌کنم [منظور متن قبلي که برایِ‌ پيسکاتور تنظيم کرد / خودم] ، باز چشم‌انداز هاشک را هنگامه مي‌بينم، نظرگاه سر به سر غيرمثبت مردم عادي در آن، که درست به اين علت تنها نظرگاه مثبت آن‌هاست و از اين‌رو نسبت به هيچ‌چيز ديگري نمي‌تواند موضع‌اي «مثبت» داشته باشد. شويک به هيچ‌وجه نبايد آب زيرکاه و کلک از کار دربيايد. او فقط و فقط فرصت طلب است،‌ در کمين فرصت‌هايي که براي‌اش باقي مانده‌اند.شويک نظام موجود را البته فقط تا آن حد که يک اصل باشد ــ و هرچند که ممکن است به نابودي‌اش منجر شود ــ در کمال صداقت تأييد مي‌کند، حتا مليت خواهي اين اصل را که تنها به صورت ظلم و فشار با آن رو به رو مي‌شود. حکمت‌هایِ شويک تکان دهنده‌اند.شويک نابخشودني است، و اين عنصري است که او را بدل به وسيله‌اي مي‌کند که هميشه مي‌تواند مورد سوء استفاده قرار بگيرد، اما در عين‌حال بدل وسيله‌اي برایِ رهائي.» ( 27 مه 1943)
... » *

خيلي حال کردم وقتي ديدم بابابزرگ از تعجب شاخ درآورده و درست پشت سر-اش دو شاخ گوزن تزييني تو راه‌پله‌ها ميزانسن‌ داده بودي...هم‌چين کاري يادته تو «ماما روما»‌یِ پازولليني هم هست...وقتي پسره رو تخت جون مي‌کنه و حالت مورب اندام‌اش وقتي دوربين از بالا نشون‌اش مي‌ده ، شبيه مسيح مصلوب شده...ديدي که؟...البته پازولليني خدایِ ارجاعات بيناتصويري‌اه و بلايي عجيب سر اين شمايل‌هایِ مذهبي مي‌آره که کف‌ات مي‌بره...«انجيل به روايت مَتي» يادته؟...«افسانه‌‌هایِ کانتربري»...«شب‌هایِ عربي»...«دکامرون»...اگر تاريخي باشه مي‌آردش به حال و اگه حال باشه ارجاع تاريخي مي‌ده واسه‌ش...يادته؟...ولي عشق من فقط همين «ماما روما»ست.

يه‌بار سر کار آرش بودم بازیِ قشنگي با يه سيني داشت...يه‌جا سينی ِ آش‌پز پشت سر شاه گرفته مي‌شد و عين فره‌یِ ايزدي و اون هاله‌یِ قدسي reflex نور داشت...به خودش هم گفتم...از شهرام عبدلي پرسيدم...گفتم: چه‌طوره ...لب‌خندي زد و گفت: بچه‌ها فقط مطيع کارگردان‌ان...ديدي چه خوب مي‌دونم همه‌چيزُ؟...فقط جان من رضا يه کمي باحوصله‌تر...اين کار آخري‌ت باشتاب ساخته شده بود...وقتي مصاحبه رو خوندم گرفتم چي شده...فقط فيلم‌نامه‌یِ خام چند قسمتُ آماده داشتي...اين شوخی‌ ِليز خوردن‌ها و درهايي که تو دماغ کوفته مي‌شدن خيلي رو اعصاب مي‌رفت و يخ بود...خدايا....چه‌قدر شوخي مربوط به ماجراها تو اون لحظات به ذهن‌ام مي‌رسيد و افسوس مي‌خوردم وقتي مي‌ديدم تو فقط رو لنگ و پاچه‌ها و مستراح و گل پاها ، Focus کرده‌اي...بيش‌تر شوخي‌هایِ سکانس‌هایِ سلموني بي‌ربط بودن...جز اون شوخی ِخاله‌زنک‌ایِ عمو راجع به يکي از هم‌سايه‌ها که زن‌اشُ طلاق داده اما تا موضوع به خانواده‌یِ خودش مي‌رسه رگ گردن ورمي‌قلنبونه...

يه چيزي بگم بدت نمي‌آد؟...اصلاً شخصيت هم تو اين کار داشتي؟...من که نديدم...همه تيپ بودن...خانوم اميرجلالي همون‌اي بود که هميشه بود...بنده ‌خدا رضا شفيعي جم خيلي تلاش مي‌کرد ديگه با اون چشم و ابروهاش بازي نکنه و تا اندازه‌یِ معقول‌اي هم متفاوت شده بود...مجيد صالحي که همون همون بود...ببينم چه‌را فکر مي‌کني اين تيپ خاص‌اي که با اون کاپشن خلباني و شلوار کره‌ایِ شيش‌جيب داده‌اي يعني «جواديه‌اي» پايين‌شهریِ بامرام؟...من که هربار از دروازه‌غار رد مي‌شم هم‌چين حس‌اي ندارم...آيا طنز بايد با تحقير قاتي بشه؟...اصلاً‌ اگه به خود پوشش اعتراض‌اي هست به سر و وضع عادت‌گرفته به دوران سربازي و اون مثلاً وضعيت دور مو ماشين‌کردن عاليه...چيزي‌که سربازها مخصوصاً آخرهایِ خدمت به اون سخت دل‌بسته‌اند، موهاشون‌اه و موهایِ فقط درحاشيه‌یِ بيرون زده از دور کلاه‌شونُ مي‌تراشن و البته مدت‌هاست که اين کلک ديگه خوب نمي‌گيره...اما پوشش مجيد صالحي ابدا واسه يه مخاطب ناآشنا به فرهنگ ما «جواد» نيست...بچه‌هایِ از سربازي برگشته که اون‌جور عقده‌یِ مو دارن ديگه از لباس‌هایِ شبيه سربازي بايد متنفر باشن...پس اگه منطق سربازي هنوز باشه من نمي‌پذيرم...جز اين‌که بخواد منُ‌ ياد مدل ِعشق لاتي‌هایِ جنوب‌شهري بندازه...

اصلاً‌ خود پوشش به سرعت از مُد خارج مي‌شه:

به آسوني يه گره دور گردن (فکلي) به کراوات تبديل مي‌شه... و به‌عکس، از خود کراوات ادبيات تحقير مي‌شه و «جوجه فکلي» درمي‌آد...اصلاً‌ چه‌را راه دور بريم تيپ casual و jean-‌پوش مگه نبود که هدف اصلی ِ مخترع نامي ، مرحوم levis ، کارگرها بود چون مرگ نداشت و کم‌کم مد شد و به‌پایِ westerner-ها رفت و واسه ما يه نوع مصرف‌زده‌گی ِناب شد...و اگه کسي توجه‌اي به Mark خانواده‌یِ «لي» نداشت مارک «کدي‌بازي» و دهاتي‌مسلک‌اي به‌ش مي‌چسبوندن...مگه همين برگزارکننده‌هایِ مصرف‌گرايي و fashion هالي‌وود تو مراسم‌اي مث اوسکار zoom نمي‌کنن و رویِ به‌ترين و بدترين پوشش نامزدهایِ دريافت جايزه و به اون‌ها rate لطف نمي‌فرمايند و از حالا مد ام‌سال و خط فروش‌ُ تعيين نمي‌کنن؟...اصلاً‌به‌ترين پوشش واقعاً‌ در نظر اين‌ها يعني Harmonize ؟...يادته که چه‌جور اندي وارهول و ديگر هنرمندان op & pop و يا pop art خوب به خدمت‌شون رسيدن ؟!...

معترضين‌اي مث «اگزيستانسيل»‌ها با سر و وضع شلم‌شوربایِ leather on my pants گاوچرون‌ها (استوره‌‌یِ امريکايي‌ها ، جان وين) و زلم‌زيمبوهایِ کاکاسياهایِ برده و camping-اي از آمريکايي‌زده‌گي يا «نسل تباه‌شده» (lost generation ) که اصطلاح معروف همينگوي تو کتاب A Movable Feast (جشن بي‌کران) بود و تو دهن‌ها افتاد و بعدها همين نسل ، معروف شدن به ضربه‌زننده‌ و beat با همون جنبش ضدجنگ اروپايي-امريکايي و R.A.P که متنقدين اتوکشيده‌یِ سردم‌دار مصرف‌سالاري واسه تحقيرشون با sputnik هم‌قافيه گرفتن...يعني همون منتقدين هم‌قسم با کله‌خرهايي مث سناتور «جوزف مک‌کارتی»‌ ِ Paranoid واسه تحقير اين نسل ِدر جستجویِ ريشه و آرامش‌هایِ ‌باسمه‌ایِ از نوع Buddhism با ته‌ديگ آيات زمينی ِ يه الکلی ِرو به سماوات به اسم «جِبران خليل جِبران» (Jibran) به همون ماهواره قلمه زده ‌شدن و اسم beatnik روشون گذاشتن...واسه چي؟...چون مواد توهم‌زا و hallucination مي‌خوردن و مي‌رفتن تو فضا و ادعایِ چپ کمونيستي هم داشتن...
عجب خرتوخري...و عجب نخبه‌اي هستن اين منتقدين مصرف‌سالار...چه‌جور نيش مي‌زنن و چه‌قدر هم درست!!! و اينه که مث هميشه اين‌نوع اعتراض‌ها که خودش به‌مرور زمان به يک حالت مد، رنگ مي‌بازه و خودش به خدمت خودش مي‌رسه، تأثيرشون مقطعي بوده ...يه نگاه‌اي به صف‌هایِ جشن‌واره‌هایِ خودمون بنداز و پوشش‌هایِ با نشون silk screen «چه‌گوارا» بنداز؟...اگه انتقاد به پوشش و فرهنگ پوشش هم داريم بايد با ريشه‌يابي باشه...وگرنه نه ناصر با اون وضعيت کوتاه‌کردن مو و عوض کردن سرو وضع‌اش آقا مي‌شه و نه مجيد با اون سر و وضع بامرام پشت‌-خطي، بيش‌تر جواد مي‌‌زنه...ديدي چه قشنگ نظام مصرف‌سالار انديشه‌یِ اعتراضی ِ«جورج برنارد شاو» و «پيگماليون»اشُ با «my fair lady» بدل زد؟

ديدي چه‌طور «صد سال تنهايي» شده چوب دویِ امدادي و باش لاس مي‌زنن و به‌هم پز مي‌دن؟

بگذريم خيلي حاشيه رفتم...

داشتم مي‌نوشتم:

«خشايار راد» توانایی ِخوبي داره...اما کجا رفته بود؟...حيف شد...چون شخصيت قابل اعتنايي نداشت...آناهيتا همتي با طرز خاص راه رفتن‌اش (کشيدن دست‌ها به‌سمت پشت و منظم راه رفتن) خواسته بود کمي style بگيره که به‌نظرم موفق بود...البته با همون شتاب خنده‌دار هميشه‌گي تو راه‌رفتن...حميد لولايي اگرچه نقش يه آدم با پرستيژُ داشت اما باز همون حالت‌هایِ خاص خودشُ داشت...

مي‌دوني رضا جان حسرت چه دورانيُ مي‌خورم؟...نيمه‌یِ اول «زير آسمان شهر 1»...معرکه بود....چه گروه معرکه‌اي...خودت هم که نويسنده‌ش بودي...
باز هم مي‌گم: شايد قياس کار قشنگي نباشه...اما تو نمونه‌یِ خوب بعد انقلاب برایِ «اوژن يونسکو»یِ وطني بودي...اگه نمي‌دونستم چه‌قدر با يونسکو و بازي‌هایِ کلامي‌ش مأنوس‌اي اين‌ها رو نمي‌‌نوشتم...يادته همه اين‌ها کي شروع شد...
هميشه حسرت مي‌خورم چون ديگه تو رو کنار «مهران غفوريان» نمي‌بينم...چه گروه معرکه‌اي مي‌شديد...غفوريان ژنتيکي استاد اين نوع کمدي‌اه...رضا جان کار تو طنز نيست...همه دارن اشتباه مي‌کنن...تو ، فقط کمدي کار مي‌کني...و اصلاً «طنز فاخر» چيه؟...چه احمقن اين «منعقدين».

خدا تو و «اصغر فرهادیُ» از تله‌ويزيون قزميت ما نگيره...فرهادي که خيلي وقته پيداش نيست...اما «تو» ميدونُ خالي نکن...بذار رویِ ماه‌اتُ ببينيم.

راستي رضا جان خيلي وقته که رفيق‌ مشهدي‌مونُ نديده‌م...ديدي‌ش سلام منُ هم برسون...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
شويک در جنگ جهاني دوم / برتولت برشت/ صص 5- 4 / ترجمه فرامرز بهزاد / انتشارات خوارزمي
.
.
.
پرانتزهایِ باز و بسته:

حرف حساب ِقلي حياط در پاسخ به تمام ناهوش‌ياري‌ها (لا‌به لایِ پيام‌ها):

دوستان،
بهتر است به یاد داشته باشیم که از روز ازل تا به امروز، هر هنرمندی، به ویژه یک شاعر و نویسنده، قبل از هر چیزی، «دروغی» است که «حقیقت» را می‌گوید؛ و یا «حقیقتی» است که «دروغ» می‌گوید. بستگی دارد به «دروغ» و یا «حقیقت» چشم و گوش ما.
رضا قاسمی از این قاعده مستثنا نیست.
.
.
.
اين هم حرف‌هایِ‌ حسابي‌تر و قديمی‌تر ِ قلي خياط
( چه‌قدر من اين جناب قلي خياطُ دوست دارم!...اي کاش يادداشت‌هایِ فراوون‌اي ازش پيدا مي‌کردم...نويسنده‌یِ اون مقالات معرکه راجع به سلين و آنتونيو تابوکي.)
.
.
.
وقتيGoogle Earth در نقش يک Paparazzi ظاهر مي‌شود.
.
.
.
عشق محمود هسته‌اي
.
.
.
کسي مي‌دونه مجله‌یِ وزين بخارا کي قراره «شب محسن نامجو» رو برگزار کنه؟..فکر کنم بعد «جان کيج» که هيچ ربطي هم به ادبيات نداشت (داشت؟ نداشت؟) ، ديگه نوبتي هم باشه نوبت محسن‌اه که هم با ادبياط معنوثه و هم رقيب جدیِ محمود دولت آبادي برایِ دريافت نوبل پرايز.

« به من انتقاد می­کنند که به محسن نامجو و ... «گیر» داده­ام و او را می­کوبم. حال آن­که کوبندگان واقعی کسی نیست جز خود همین «بزرگان» و پیروان مؤمن و متعصب آن­ها، و کوبیده­شده­های واقعی صدها و یا هزارها هنرمند جوانی هستند که هم خود و هم حاصل خلاقیت­شان به خاطر دارا بودن دید، سلیقه و شخصیت مستقل، به خاطر پرهیز از تملق و چاپلوسی «بزرگان»، به خاطر نداشتن ارتباط با باندهای رفیق باز هنری، در تنهایی خود نیست و نابود می­شوند و نام آن­ها هیچ­گاه در پرونده جنایی مراجع چماق­دار هنری درج نمی­گردد. »

درضمن چه‌را هنوز اعاظم «استاد» را جمع عربي مي‌بندند؟
.
.
.
آخر خوش‌تيپ‌ایِ يک نسل پنجم‌اي
.
.
.
وطن‌پرستي با فحش به زنده‌گي
.
.
.
راستي مگر قرار نگذاشته بوديم عرب‌ها به خليج به آن بزرگي بگويند «پرشن گالف» و ما هم در عوض لطف کنيم به «اروندرود» فسقله‌مان/شان بگوييم «شط العرب» تا دل‌شان خوش باشد؟
مگر نديديد کشورهایِ مرحوم «يو.اس.اس.آر» چه‌طور «درياچه‌یِ مازندران» را مي‌گويند «قزويَن سي» تازه «له‌ي‌ک» هم نمي‌گويند. مي‌گويند «سي» .
.
.
.
آخ بده من اون لب‌ُ