بي تو              

Monday, February 11, 2008

نسخه‌ی ويرايش شده

تازه‌گی‌ها مد شده‌است سوگ‌نامه‌ای می‌خواهیم بنویسیم از خود «خبر» می‌آغازیم...و با همان تظاهر همیشه‌گی خبر را غیرواقعی در خیال می‌آوریم و در عالم نامحسوسات «کاشکی» را هم چاشنی‌اش می‌دهیم که با فعل «نبود» ختم کلام را اعلام کنیم...نامحسوسات را نيز جزوی از امر واقع می‌گنجانیم...نمونه‌اش مراثی‌ای که دوستان تازه دوست شده و شاید کم‌تر دوست بوده ، اصرار دارند بر عزیز از دست رفته‌شان با همان ناباوری «خبر» جمله‌های خود را ببندند... دوست داریم تالی جملات را معلول علت آن‌چه «مقدم» است، در نظر آوریم درحالی‌که از علتْ شدن ِخود معلول غفلت می‌ورزیم...
برادر جان متأسفانه یادداشت تو نیز از این خصلت در امان نمانده است...تو به گمان این‌كه تالی رفتارهای ِمن تنها به علت‌ای رسیده‌ای که خود برشمرده‌ام همان «ویرانی»ست و خبری از ساختن ندارد و حتا نخواسته‌ای اندکی بر خود عنوان « شالوده‌بندی» دقیق بشوی که معلول ِمعلول ِدیگری به‌نام شالوده‌شکنی بوده‌است...نوشته‌ای:
«من فکر می‌کنم انگشت‌کردن به هر چیز و هر کس (به فتح ِ کاف)، شاید کاری تیزهوشانه و سرخوشانه باشد، اما نیز، کاری است در نهایت، کودکانه. کار کودکانه در عین زیبایی و سلامت و هوش‌داری، بی‌هدف است»
که این بی‌هدف‌ای تالی همان «خب حالا که به شالوده پی بردم...دیگرمأموریت من تمام شده است و مانند رنجرها و مبارزان به سراغ مأموریت در نقطه‌ای دیگر می‌روم» بوده است اما متأسفانه از تالی همان معلول ، غافل شده‌ای که «این تکلیف من با هرگونه شالوده‌ای که این‌روزها همه در پی شکستن آن‌اند و بنده سعی دارم به‌عکس جماعت به بستن آن‌ها که به‌هم ریخته‌ام بپردازم» . اشکالی ندارد روش نقد همیشه بریدن از بخشی به دل‌خواه است و همانند تجزیه کردن جمله‌ای‌ست که تنها به نقش تجریدی لغت بسنده می‌کند و به عکس نحو زبان و ترکیب‌بندی که نقش در جمله را بررسی می‌کند و آن‌چنان واژه‌ها را غربال می‌‌کند که «لغت به ماهو‌ لغت» همانند art for art's sake همان هنر به ماهو هنر می‌رسی...آن‌چنان که نقش جمله را هم فراموش می‌کنی که خود درلحظه به علت ِمعلولی دیگر بدل می‌شود و حتا اگر چنان ترمی‌دور هم، بازگشت حلقوی داشته باشد باز معلول پایانی ، خود علت ِعلت ِآغازین می‌شود...نوشته‌ای:
«نگاه کن برادر! در صد سال گذشته هر بار که استبداد را برانداخته‌ایم، دچار استبداد بدتری شده‌ایم!»
بله من هم موافق‌ام چه‌راکه بارها قول فوکو را نیز ضمیمه داده‌ام که مظلوم ــ اگر به بار مذهبی لغات کاری نداشته باشیم و تنها یک الگوی زبانی بدانیم‌اش ــ خود به ظلم ِظالم کمک می‌کند و من با همان جملات تالی ، چیزی بر آن می‌افزایم که ظالم کسی نی‌ست جز همان مظلوم پیشین که خود اکنون علت ِظلم در دیگری می‌شود و این استعاره تا الی‌الابد با برداشتن وجه شبه تکرار می‌شود و ترمی‌دور ظلم را رقم می‌زند و من توصیه‌ی کامو را اگرچه همیشه خام و ناپخته به‌نظر می‌رسد اما از سر ناچاری فی‌الجمله می‌پذیرم که در دوران پوچی راهی جز عصیان نمی‌دانم و اگر شالوده‌ای را ام‌روز بنا می‌كنم و اخلاق خودم را بنا می‌کنم از شوریدن بر تمام نظام‌هایی‌ست که در دست‌گاه زبان نگواریده‌ است و هضم ناشده اکنون فقط دفع می‌شود...کسی به مُسهل روی می‌آورد کسی هم از راه مقعد تنقیه را توصیه می‌کند...من اما نه به نوش‌خوار گاو در معده‌ی چارم، که به تغییر علوفه می‌اندیشم...اگر معده‌مان ناسازگاری دارد باید روی به سازگارترین غذا بیاوریم...پس خودم شالوده‌ی برساخته‌ی خود را پیش می‌نهم...
نوشته‌ای:
«شاید بخش اعظم ریزش‌های سالیان نه‌ چندان دور روشن‌فکران ما، همین خراب‌کردن‌ها به هدف ِ دوباره‌ساختن اما چیزی نساختن باشد»
من اما می‌گویم حتا فراتر می‌روم و به لغت روشنفکری دیگر ایمان ندارم...و فکر چی‌ست که نیاز به روشن شدن دارد...و در کل روشنایی را در چه معنا می‌کنیم؟...من روشن‌فکری را نه یک برچسب که دکان دونبشه می‌دانم که بارها با آن دست‌گاه زبانی را قبضه می‌کند و مکرر دو دوزه می‌شود...برادر جان مشکل من اکنون با خود لغات است که دیگر توان کشیدن بارهای مذهبی را ندارند و چون فی‌الجمله نگاه را نتوان از مذهب پالود پس باید یا بار را به وزن میکروهای تزانزیستوری برسانیم که این دست‌گاه کمر خم نکند یا که «اصلاً» خود این مَرکب را بهینه کنیم...
.
.
.
نسخه‌ی ويرايش نشده.