مقدمهای برای شالودهبندی
مدتهاست که راه خودم را میروم و مشتاقی خود به ادبیات خاصی را پی میگیرم...راستش میانهی خوبی با ادبیات امریکای لاتین ندارم و اگر میان نویسندهگان امریکای لاتین کسی را بخواهم انتخاب کنم فوئنتس متفکر است و نه نويسنده...و اصلا هم حوصلهی سرک کشیدن به نوشتههای قبیلهگرای جهانینگر فیلسوفمأب دموکراتنش متظاهر به آزادی را ندارم... اما همیشه عاشق ادبیات آلمان بودهام و اگر میان زبانها تفاخر و represent های ادبیات بریتانیا را دوست دارم، سردی طنازانهی ادبیات آلمان است كه مرا به سوی خود میكشد و از آلمانیزبانها خب بیشترین سهم را اتریشیها دارند...پوچی دستوپازنندهی هولناکای که همیشه از بعد اتفاق بحران را ذره ذره میچکاند...من آن صحنهی تقلای انسان برای خلاص شدن از وضعیت کوچکای بیشتر دوست دارم که وقتی به آن فکر میکند آزارش میدهد...مانند مگسپران که آن لکههای روی چشمات را دنبال کنی مثل مادهای ژلاتینی از دستات میگریزند ، مانند رنگای که روی ورقهی نشاسته پهن میکنی و ابر و بادی میسازد...در حالت کلی اگر به آن فکر نکنی بیشتر دوستاش میدارم...ولی به آن فکر میكنی دیگر میشود: تست رورشاخ...میشود عقل نظری...و از هر آشغالی بهترین معانی بیرون میتراود...و تویی که به یک شمشیر موروثی غنیمتی از جنگ ارزش ذوالفقار میدهی و نام فرزندت را شمشیری غنیمتی میگذاری و اسم در میکنی و میشوی ذوالفقار علی بوتو...در این بحران بیمعناییست که مدام معنا ظاهر میشود و بر تو سنگینی میکند و عقل را در چنگال خود خفه میکند... ادبیات در زبانات تحلیل میرود و پارهپاره میشود...و تو میخواهی پارهها را در کنار هم بچینی...پس ناچاری تکههای ناجور را با فکری خلقالساعه جور کنی...این خصلت ذهن کلاژ است...من بیشتر پی بردن به اختلافات گزارهها را دوست میدارم...گزارهای که قرار است ابزار يافتن خودت شود و برای یافتن خود نیاز به نبردی موهوم با دیگری داری و لفاظی از همینجا آغاز میشود...و باز از همینجاست که لفاظی صورت جدیدی بهنام بحر طویل پیدا میکند و خودش را آهنگین میکند و مدام باردار میشود...اما از دور که مینگری این گزارههای ریز و درشت قرار است تحلیل وضعیت گفتار تو باشد...یکبار از عقل کمک میگیری اما باری دیگر که گزارهها را جلویات ردیف میکنند عقل را پس میزنی...و توقع داری پیش و پس گفتار تو یکی باشد...
ما محکوم گزارههایی پوچایم و مجبوریم تا با همنشاندن این گزارهها معنای بودن خود را در گفتاری معنادار کنیم...و تا به خود آییم میبینیم مخلوق معادلات عقلانی از استنتاج گزارههای پوچ شدهایم...چاره چیست؟...حجت آوردن از کلام دیگران و شاهد گرفتن گزارههای دیگری آسانترین کاریست که ما را از وحشت بیخودی میرهاند...
ما محکوم گزارههایی پوچایم و مجبوریم تا با همنشاندن این گزارهها معنای بودن خود را در گفتاری معنادار کنیم...و تا به خود آییم میبینیم مخلوق معادلات عقلانی از استنتاج گزارههای پوچ شدهایم...چاره چیست؟...حجت آوردن از کلام دیگران و شاهد گرفتن گزارههای دیگری آسانترین کاریست که ما را از وحشت بیخودی میرهاند...