دستهی دلقکها
زیرکی مهدی سحابی با ترجمهی معرکهاش اینجا نمایان میشود که میداند مقدمهی کتاب « دستهی دلقکها» را کی و در کجای کتاب قرار دهد...زیرکی مهدی سحابی از ترتیب انتخاب ترجمه آثار سلین را ببینید...بیدلیل مرگ قسطی را اول رو نمیکند...و شرافت حرفهای را هم ببینید که دست به ترجمه فرهاد غبرائی نمیزند...با این که میدانیم کاستیهایی دارد...با خواندن این مقدمه خواهید دید چه را منتقدان ما از نزدیک شدن به این اثر واهمه دارند...مقدمهای به قلم خود سلین.
ای خوانندههایی که دوست منید، خوانندههای نه خیلی دوست، خوانندههای دشمن، منتقد ادبی! دوباره منم و ماجراهام با این دسته دلقکها، کتاب اول! خیلی زود دربارهم قضاوت نکنید! یک خرده صبر کنید تا دنبالههاش! کتاب دو! کتاب سه! همه چیز روشن میشود! شرح و بسط پیدا میکند، سر و سامان میگیرد! همینطور سر انگشتی هنوز سه چارمش مانده! میپرسید درست است این کار؟ مجبور شدیم همینی را که هست چاپ کنیم، به خاطر وخامت شرایط که هیچ معلوم نیست فردا کی زندهست کی مرده! دنوئل ناشر؟ شما؟ من؟...من که بنا را گذاشته بودم به هزار و دویست صفحه! دیگر حسابش با خودتان!
«ها! خوب میکند که این را پیشاپیش بهامان میگوید! محال است دنبالههاش را بخریم! عجب دزدی ! عجب کتاب ناموفقی! چه نویسندهی ورّاج ملالانگیزی! چه دلقکی! چقدر بد دهن چه خائنی! چه جهودی!»
همه و همهی اینها.
میدانم، میدانم ، عادت دارم به این حرفها...چیزیست که همیشه شنیدهم!
گند میزنم به روحیهی همه، حال همه را میگیرم.
قبول، اما اگر همینها دویست سال بعد جزو مواد امتحان دیپلم شد چه؟ یا توی چین خواندندشان؟ هان، آن وقت چه میگویید؟
« هه، چه پر مدعا واقعاً! آقای آزاد اندیش، هه هه! این سه نقطهها! هه! پشت هم پشت هم هی سه نقطه! رسوایی است واقعاً!... دارد زبان فرانسه ما را قصابی می کند! نکبت! باید انداختش زندان! پول ما را پس بدهید! کثافت! پدر هرچه مضاف و مضافٌالیه را درآورده! بیشرم! عجب بدبختیای واقعاً! »
رویارویی وحشتناک!
«اصلاً نمیشود کتابش را خواند! مردکهی منحرف! تن لش! کلاه بردار!»
فعلاً.
توی این هیر و ویر دنوئل از راه میرسد، سراسیمه!...
« آقا من که هرچه میخوانم هیچ چیز نمیفهمم از این کتاب شما! وحشتناک است! باور نکردنیست! توش غیر از زد و خورد چیزی نیست! اصلا نمیشود اسمش را گذاشت کتاب! غیر فاجعه چیزی برامان ندارد! نه سر دارد نه ته! »
اگر شاه لیر شکسپیر را هم بدهم دستش، توش غیر از بکش بکش چیزی نمیبیند.
اصلاً این آدم چه میبیند توی زندهگی؟
بعد اوضاع آرام میشود...همه عادت میکنند!...همه چیز درست میشود...تا اطلاع ثانوی!
هر دفعه همین دنگ و فنگ هست. قشقرق میکنند و بعد ساکت میشوند. هیچ وقت از چیزی که بهاشان ارائه میکنی خوششان نمیآید. اذیتشان میکند!...اوخ اوخ اوخ!...یا اینکه زیادی طولانیست!...حوصلهشان را سر میبرد!...خلاصه همیشه یک عیبی دارد!...هیچ وقت آنطوری نیست که باید باشد!...یعد یک دفعه براش سر و دست میشکنند!...حالا شما هی به مختان فشار بیارید که چهرا؟ هیچ!...چیزی نیست غیر از هوسبازی! به نظر من که لازم است یک سالی بگذرد تا کتاب جا بیفتد...همه ایرادهاشان را بگیرند، دق دلیهاشان را خالی کنند، لجن پراکنیهاشان را بکنند و چرت و پرتهاشان را بگویند...بعد، سکوت...بعد، سکوت...آن وقت صد هزار، دویست هزار نفر میخرندش...زیر زیرکی...میخوانندش...سرش با هم جر و بحث میکنند...بیست هزار نفر واقعاً شیفتهاش میشوند، از حفظش میکنند...یعنی قلهی افتخار!
هر دفعه عین این ماجرا تکرار میشود.
مرگ قسطی، اگر یادتان باشد، با چنان موجی از مخالفت رو به رو شد که از نظر شدت نفرت و کینه و غرضورزی شبیهاش کمتر دیده شده بود! همه منتقدهای ادبی از سر تا ته، ریز و درشت، کلّهم اجمعین، کشیشها و کشیشدوستها ، فراماسونها، جهودها، آقایان محترم و بانوان محترمه ، عینکیها ، پچپچوها ، ورزشکارها ، خارشکیها، همهی «لژیون»دارها، همه و همه تف و لعنتاش کردند، همه علیهاش سینه جر دادند و کف به لب آوردند...
پخ! پخ! تمام!
بعد آبها از آسیاب افتاد و امروزه روز مرگ قسطی محبوبیتاش از سفر به انتهای شب هم بیشتر شده، حتا همهی کاغذهامان را باید بگذاریم برای چاپ این کتاب! مایه رسوایی است!
این جوریست وضع...
« خب بعله! همهی آن فحشها ، همهی آن حرفهای رکیکی که توش هست! مشتریهای شما دنبال همین چیزهاند! »
« ها! میدانم منظورتان چیست! اما فقط گفتناش سادهست! در عمل باید بلد باشی همین حرفهای رکیک را چهطور بزنی! میگویید نه ، امتحان کنید! حرف اَن وگه کار هرکسی نیست! وگرنه که کار زیادی راحتی میشود!»
من باید شما را یک کمی در جریان بگذارم، به اصطلاح از در ِپشتی می برمتان تو که ببینید چه به چیست و اشتباهی فکر نکنید...اول ها خود من هم اشتباه میکردم...اما الان دیگر نه...کار تجربهست.
حتا با مزهست که اینطور دور و ور آدم جر و بحث میکنند و به هم میپرند...دربارهی اینکه این سه نقطهها باید باشد یا نه...که با این کارش همه را مسخره کرده...بعدش این، بعدش آن...برای خودش دکان واکرده!...ادا اصول و غیره...همینطور شر و ور!...بعدش هم ویرگولها!...همهی اینها ر ا میگویند اما هیچکس نمیآید ازم بپرسد من چه فکر میکنم!...اصلاً! عین خیالام نیست! خوشا به حال کتابهای دیگران!...اما من نمیتوانم حتا بخوانمشان...به نظر من در مرحلهی طرحاند، هنوز نوشته نشدهند، مُردهزادند ، کارشان انجام نشده و نمیشود هم...زندهگی را کم دارند...چیزی نیستند...یا هم این که هیچوقت هیچ چیز نبودند غیر از یک مشت جملهی تو خالی ، همهش کریه سیاه، همهش سنگین از مرکب، یک تابوتْ جمله ، لفاظی مرحوم. وای که چه غمانگیز! البته سلیقهها فرق میکند.
ممکن است پیش خودتان بگویید گور پدر این یارو از کار افتادهی جنگی...از کار افتادهگی ِمن مال شما، اگر توانستید فقط یک جمله بخوانید! وانگهی ، حالا که بحثمان کشیده به رموز کار من یکی دیگر را هم برای شما فاش میکنم...یکی که واقعاً شنیع است، رمز وحشتناک!...مطلقاً مرگ آلود...رمزی که ترجیح میدهم فوراً با دیگران در میان بگذارمش...رمزی که یک عمر زندهگی من را بیریخت کرده...
باید اعتراف کنم که من یک پدربزرگی داشتم ، به اسم اوگوست دِتوش ، که اصلاً کارش «علم بیان» بود ، دبیر این رشته بود در دبیرستان لوهاور، طرفهای سال 1855، خیلی هم خوب درساش میداد.
این را میگویم که بفهمید چهرا من اینطور وخیم بدبینم به لفاظی! به خاطر گرایش ذاتی موروثی!
همهی نوشتههای این بابابزرگم را دارم دسته دسته ، همهی چرکنویسهاش ، چندین کشو پُر ِپر ! ها ! خطیر ! نطقهای فرماندار را او مینوشت ، سبکی داشت فخیم باور کنید ! صفت و قید مثل آب خوردن ! فصاحت و طبع روان! بدون حتا یک کلمه نامناسب ! آرایه و پیرایهی لفظی تا دلتان بخواهد! شگردهای سخنوری ، مبسوط ! کلمات قصار ، ارسال مَثَل ! به نظم ، به نثر ! همهی مدالهای آکادمی فرانسه را برنده بود. مثل تخم چشمم ازشان نگهداری میکنم.
جدّم است! این که میگویم یعنیکه زبان فرانسه را یک کمی میشناسم و این شناختم مثل شناخت خیلی و خیلیها مال همین دیروز پریروز نیست! این را فوری گفته باشم! میشناسم با همهی ظرایفاش!
من همهی ادوات «تأثیر» و «تشدید» و «تأکید» بیان را توی همان پوشکهای بچهگیم تخلیه کردهم و تمام...
ها! دیگر نمیخواهم ! خفهم میکند این چیزها ! پدربزرگم اوگوست هم این نظر من را دارد. از آن بالا ، از آن بالا، از آن ته تههای آسمان همین را بهام میگوید ، بهام تلقین میکند...
« از لفاظی بپرهیز، پسر!...»
میداند گفتنی را باید چه جوری گفت که اثر بگذارد، من هم آنجوری میگویم.
ها! در این مورد من عجیب تعصب دارم! شوخی سرم نمیشود ! که بیفتم به «قطعه پردازی» ! نه!...سه نقطه!...ده تا!...دوازده نقطه! کمک! یا اصلاً هیچ نقطه اگر لازم شد، هیچ! من اینطوریام
جاز آمد و والس را زد کنار. امپرسیونیسم نقاشی «تاریکا روشن» را کشت، امروزه یا باید «تلگرافی» بنویسی یا اصلاً از خیر نوشتن بگذری!
حس و هیجان ، یعنی همه چی!
حس رو داشته باش توی زندهگی!
حس و هیجان یعنی همهچی!
وقتی که مردی دیگه هیچچی نی!
سعی کنید بفهمید! هیجان را بچسبید ! «سرتاسر کتابتان غیر از بزن بزن چیزی نیست! » چه ایرادی ! چه کج فهمیای! ها ! توجه ، توجه! حرف مفت ! طَبَق طَبَق ! چرت و پرت توخالی! هیجان ، تکان لامصبها ! تقّی و توقّی آخر ! جستی بزنید ! جنب و جوشی بکنید ! ها ، توی لاک سفت و سختتان ! بترکید ! یک خرده خودتان را بکاوید خرچنگها ! بشکافید ! دنبال تپش باشید بابا ! جشن و شادیست اینجا! آخر یک کاری بکنید ! بیدار شوید!...خدافظ! آدم آهنیهای گه ! خیر سرتان ! یا همهچیز را زیر و رو کنید یا بمیرید !
من که دیگر کاری برای شماها نمیتوانم بکنم !
هرکی را میخواهید از طرف من ببوسید ! اگر هنوز فرصتی باشد ! به سلامت ! اگر هنوز عمری براتان باقی مانده باشد ! بقیهش دیگر خودش میآید ! خوشبختی ، سلامت ، عمر باعزّت ! خیلی در بند ِمن یکی نباشید ! قلب کوچکتان را کار بیندازید !
تنها چیزیست که باید به کار بگیرید ! رگبار یا نیلبک ! چه توی جهنم ،چه پیش فرشتهها!
ای خوانندههایی که دوست منید، خوانندههای نه خیلی دوست، خوانندههای دشمن، منتقد ادبی! دوباره منم و ماجراهام با این دسته دلقکها، کتاب اول! خیلی زود دربارهم قضاوت نکنید! یک خرده صبر کنید تا دنبالههاش! کتاب دو! کتاب سه! همه چیز روشن میشود! شرح و بسط پیدا میکند، سر و سامان میگیرد! همینطور سر انگشتی هنوز سه چارمش مانده! میپرسید درست است این کار؟ مجبور شدیم همینی را که هست چاپ کنیم، به خاطر وخامت شرایط که هیچ معلوم نیست فردا کی زندهست کی مرده! دنوئل ناشر؟ شما؟ من؟...من که بنا را گذاشته بودم به هزار و دویست صفحه! دیگر حسابش با خودتان!
«ها! خوب میکند که این را پیشاپیش بهامان میگوید! محال است دنبالههاش را بخریم! عجب دزدی ! عجب کتاب ناموفقی! چه نویسندهی ورّاج ملالانگیزی! چه دلقکی! چقدر بد دهن چه خائنی! چه جهودی!»
همه و همهی اینها.
میدانم، میدانم ، عادت دارم به این حرفها...چیزیست که همیشه شنیدهم!
گند میزنم به روحیهی همه، حال همه را میگیرم.
قبول، اما اگر همینها دویست سال بعد جزو مواد امتحان دیپلم شد چه؟ یا توی چین خواندندشان؟ هان، آن وقت چه میگویید؟
« هه، چه پر مدعا واقعاً! آقای آزاد اندیش، هه هه! این سه نقطهها! هه! پشت هم پشت هم هی سه نقطه! رسوایی است واقعاً!... دارد زبان فرانسه ما را قصابی می کند! نکبت! باید انداختش زندان! پول ما را پس بدهید! کثافت! پدر هرچه مضاف و مضافٌالیه را درآورده! بیشرم! عجب بدبختیای واقعاً! »
رویارویی وحشتناک!
«اصلاً نمیشود کتابش را خواند! مردکهی منحرف! تن لش! کلاه بردار!»
فعلاً.
توی این هیر و ویر دنوئل از راه میرسد، سراسیمه!...
« آقا من که هرچه میخوانم هیچ چیز نمیفهمم از این کتاب شما! وحشتناک است! باور نکردنیست! توش غیر از زد و خورد چیزی نیست! اصلا نمیشود اسمش را گذاشت کتاب! غیر فاجعه چیزی برامان ندارد! نه سر دارد نه ته! »
اگر شاه لیر شکسپیر را هم بدهم دستش، توش غیر از بکش بکش چیزی نمیبیند.
اصلاً این آدم چه میبیند توی زندهگی؟
بعد اوضاع آرام میشود...همه عادت میکنند!...همه چیز درست میشود...تا اطلاع ثانوی!
هر دفعه همین دنگ و فنگ هست. قشقرق میکنند و بعد ساکت میشوند. هیچ وقت از چیزی که بهاشان ارائه میکنی خوششان نمیآید. اذیتشان میکند!...اوخ اوخ اوخ!...یا اینکه زیادی طولانیست!...حوصلهشان را سر میبرد!...خلاصه همیشه یک عیبی دارد!...هیچ وقت آنطوری نیست که باید باشد!...یعد یک دفعه براش سر و دست میشکنند!...حالا شما هی به مختان فشار بیارید که چهرا؟ هیچ!...چیزی نیست غیر از هوسبازی! به نظر من که لازم است یک سالی بگذرد تا کتاب جا بیفتد...همه ایرادهاشان را بگیرند، دق دلیهاشان را خالی کنند، لجن پراکنیهاشان را بکنند و چرت و پرتهاشان را بگویند...بعد، سکوت...بعد، سکوت...آن وقت صد هزار، دویست هزار نفر میخرندش...زیر زیرکی...میخوانندش...سرش با هم جر و بحث میکنند...بیست هزار نفر واقعاً شیفتهاش میشوند، از حفظش میکنند...یعنی قلهی افتخار!
هر دفعه عین این ماجرا تکرار میشود.
مرگ قسطی، اگر یادتان باشد، با چنان موجی از مخالفت رو به رو شد که از نظر شدت نفرت و کینه و غرضورزی شبیهاش کمتر دیده شده بود! همه منتقدهای ادبی از سر تا ته، ریز و درشت، کلّهم اجمعین، کشیشها و کشیشدوستها ، فراماسونها، جهودها، آقایان محترم و بانوان محترمه ، عینکیها ، پچپچوها ، ورزشکارها ، خارشکیها، همهی «لژیون»دارها، همه و همه تف و لعنتاش کردند، همه علیهاش سینه جر دادند و کف به لب آوردند...
پخ! پخ! تمام!
بعد آبها از آسیاب افتاد و امروزه روز مرگ قسطی محبوبیتاش از سفر به انتهای شب هم بیشتر شده، حتا همهی کاغذهامان را باید بگذاریم برای چاپ این کتاب! مایه رسوایی است!
این جوریست وضع...
« خب بعله! همهی آن فحشها ، همهی آن حرفهای رکیکی که توش هست! مشتریهای شما دنبال همین چیزهاند! »
« ها! میدانم منظورتان چیست! اما فقط گفتناش سادهست! در عمل باید بلد باشی همین حرفهای رکیک را چهطور بزنی! میگویید نه ، امتحان کنید! حرف اَن وگه کار هرکسی نیست! وگرنه که کار زیادی راحتی میشود!»
من باید شما را یک کمی در جریان بگذارم، به اصطلاح از در ِپشتی می برمتان تو که ببینید چه به چیست و اشتباهی فکر نکنید...اول ها خود من هم اشتباه میکردم...اما الان دیگر نه...کار تجربهست.
حتا با مزهست که اینطور دور و ور آدم جر و بحث میکنند و به هم میپرند...دربارهی اینکه این سه نقطهها باید باشد یا نه...که با این کارش همه را مسخره کرده...بعدش این، بعدش آن...برای خودش دکان واکرده!...ادا اصول و غیره...همینطور شر و ور!...بعدش هم ویرگولها!...همهی اینها ر ا میگویند اما هیچکس نمیآید ازم بپرسد من چه فکر میکنم!...اصلاً! عین خیالام نیست! خوشا به حال کتابهای دیگران!...اما من نمیتوانم حتا بخوانمشان...به نظر من در مرحلهی طرحاند، هنوز نوشته نشدهند، مُردهزادند ، کارشان انجام نشده و نمیشود هم...زندهگی را کم دارند...چیزی نیستند...یا هم این که هیچوقت هیچ چیز نبودند غیر از یک مشت جملهی تو خالی ، همهش کریه سیاه، همهش سنگین از مرکب، یک تابوتْ جمله ، لفاظی مرحوم. وای که چه غمانگیز! البته سلیقهها فرق میکند.
ممکن است پیش خودتان بگویید گور پدر این یارو از کار افتادهی جنگی...از کار افتادهگی ِمن مال شما، اگر توانستید فقط یک جمله بخوانید! وانگهی ، حالا که بحثمان کشیده به رموز کار من یکی دیگر را هم برای شما فاش میکنم...یکی که واقعاً شنیع است، رمز وحشتناک!...مطلقاً مرگ آلود...رمزی که ترجیح میدهم فوراً با دیگران در میان بگذارمش...رمزی که یک عمر زندهگی من را بیریخت کرده...
باید اعتراف کنم که من یک پدربزرگی داشتم ، به اسم اوگوست دِتوش ، که اصلاً کارش «علم بیان» بود ، دبیر این رشته بود در دبیرستان لوهاور، طرفهای سال 1855، خیلی هم خوب درساش میداد.
این را میگویم که بفهمید چهرا من اینطور وخیم بدبینم به لفاظی! به خاطر گرایش ذاتی موروثی!
همهی نوشتههای این بابابزرگم را دارم دسته دسته ، همهی چرکنویسهاش ، چندین کشو پُر ِپر ! ها ! خطیر ! نطقهای فرماندار را او مینوشت ، سبکی داشت فخیم باور کنید ! صفت و قید مثل آب خوردن ! فصاحت و طبع روان! بدون حتا یک کلمه نامناسب ! آرایه و پیرایهی لفظی تا دلتان بخواهد! شگردهای سخنوری ، مبسوط ! کلمات قصار ، ارسال مَثَل ! به نظم ، به نثر ! همهی مدالهای آکادمی فرانسه را برنده بود. مثل تخم چشمم ازشان نگهداری میکنم.
جدّم است! این که میگویم یعنیکه زبان فرانسه را یک کمی میشناسم و این شناختم مثل شناخت خیلی و خیلیها مال همین دیروز پریروز نیست! این را فوری گفته باشم! میشناسم با همهی ظرایفاش!
من همهی ادوات «تأثیر» و «تشدید» و «تأکید» بیان را توی همان پوشکهای بچهگیم تخلیه کردهم و تمام...
ها! دیگر نمیخواهم ! خفهم میکند این چیزها ! پدربزرگم اوگوست هم این نظر من را دارد. از آن بالا ، از آن بالا، از آن ته تههای آسمان همین را بهام میگوید ، بهام تلقین میکند...
« از لفاظی بپرهیز، پسر!...»
میداند گفتنی را باید چه جوری گفت که اثر بگذارد، من هم آنجوری میگویم.
ها! در این مورد من عجیب تعصب دارم! شوخی سرم نمیشود ! که بیفتم به «قطعه پردازی» ! نه!...سه نقطه!...ده تا!...دوازده نقطه! کمک! یا اصلاً هیچ نقطه اگر لازم شد، هیچ! من اینطوریام
جاز آمد و والس را زد کنار. امپرسیونیسم نقاشی «تاریکا روشن» را کشت، امروزه یا باید «تلگرافی» بنویسی یا اصلاً از خیر نوشتن بگذری!
حس و هیجان ، یعنی همه چی!
حس رو داشته باش توی زندهگی!
حس و هیجان یعنی همهچی!
وقتی که مردی دیگه هیچچی نی!
سعی کنید بفهمید! هیجان را بچسبید ! «سرتاسر کتابتان غیر از بزن بزن چیزی نیست! » چه ایرادی ! چه کج فهمیای! ها ! توجه ، توجه! حرف مفت ! طَبَق طَبَق ! چرت و پرت توخالی! هیجان ، تکان لامصبها ! تقّی و توقّی آخر ! جستی بزنید ! جنب و جوشی بکنید ! ها ، توی لاک سفت و سختتان ! بترکید ! یک خرده خودتان را بکاوید خرچنگها ! بشکافید ! دنبال تپش باشید بابا ! جشن و شادیست اینجا! آخر یک کاری بکنید ! بیدار شوید!...خدافظ! آدم آهنیهای گه ! خیر سرتان ! یا همهچیز را زیر و رو کنید یا بمیرید !
من که دیگر کاری برای شماها نمیتوانم بکنم !
هرکی را میخواهید از طرف من ببوسید ! اگر هنوز فرصتی باشد ! به سلامت ! اگر هنوز عمری براتان باقی مانده باشد ! بقیهش دیگر خودش میآید ! خوشبختی ، سلامت ، عمر باعزّت ! خیلی در بند ِمن یکی نباشید ! قلب کوچکتان را کار بیندازید !
تنها چیزیست که باید به کار بگیرید ! رگبار یا نیلبک ! چه توی جهنم ،چه پیش فرشتهها!