یک عاشقانه آرام
فرهاد داشت روی دیوارهی کوه نقش شیرین را میانداخت که ناگهان یادش آمد شیرین دماغش را تازهگیها عمل کردهاست و هرچه فکر کرد نتوانست دماغ جدید را بهیاد آورد. ناگهان احساس بدبختی بدی به سراغاش آمد. از کار دست کشید و به سمت کپر خود به راه افتاد. در طول راه توفان شنی درگرفت. کورماکوری راهاش را اشتباهی به چادر خسرو گم کرد. خسرو تازه به زانو نشسته بود و داشت سلام میداد و السلامعلیکم را تمام میکرد که فرهاد یاالله گفت. خسرو همینطور که دو کف دستش را بر رانهایش میکوفت و سرش را به چپ و راست میچرخاند سه بار از ته حلق استغفرالله گفت. فرهاد چشمانش را هنوز میمالید و آه میکشید. خسرو بیآنکه به فرهاد نگاه کند گفت: هان آه میکشی؟
فرهاد هاهای کوتاه سرداد و گفت: من خیلی بدبختام.خیر سر-ام اسم خودم را گذاشتهام عاشق. عکس دماغ شیرین یادم رفتهاست.
خسرو که حالا داشت ذکر تسبیحات اربعه میفرستاد و سوت صاد گاهبهگاه از لای دندانهای تیزش شنیده میشد پوزخندی زد و گفت:
پس تو فرهادی؟
فرهاد که حالا اساسی درگیر کرهی چشم راستاش شده بود و دنبال ریگای چیزی میگشت بیاعتنا گفت: اوهوم.
خسرو سجادهاش را چارتا زد و رفت سمت سفرهی غذا. فرهاد دنبال آشغال توی چشمش بود که گفت: قبول باشد.
خسرو بیدرنگ پاسخ داد: نذرکرده بودم قدمگاه کسیکه دوستاش میدارم و برای موفقیت عشق او دو رکعت نماز بخوانم. خوشا به سعادت تو.
فرهاد کنجکاو شد و دست از کار پیچیدهی کاوش شن ریزه برداشت و گفت: چه نذر جالبی.
خسرو آهی کشید و گفت: کاش من هم مثل تو بدبخت بودم. بدبخت بیچاره خوشحال باش که خیلی خوشبختی. من به جای تو فقط نشستهام سرچ زدهام از توی اینترنت اساماسهای عاشقانه جستهام. یکیش این:
دوصتات دارم را با صاد صابون نوشتم تا همه کف کنند.
و آهی کشید و ادامه داد: کاش بهجای همه اینها کلاس طراحی رفته بودم و نقاشی بلد بودم.
خلاصه چه درسرتان بدهم آنها سر سفرهی افطاری با هم قرار گذاشتند که معاملهی پایاپایی انجام دهند. خسرو کار کردن با کامپیوتر و فتوشاپ را به فرهاد یاد بدهد ؛ در عوض فرهاد هم مبانی طراحی پایه را یاد خسرو بدهد. آنها مدتها از دوستان صمیمی هم بودند و در این فاصله شیرین با پسرعمهاش نوراللهی ازدواج کرد و بار خویش بست و به دیار فرنگ رفت. از آنسال خسرو هر دو سال یکبار در بیینال کاریکاتورهای عاشقانه شرکت میکند و فرهاد نیز در کنکور هنر شرکت کرد و کارشناسی مرمت آثارباستانی قبول شد و بلافاصله سر از کارشناسی موزه فرش درآورد.
فرهاد هاهای کوتاه سرداد و گفت: من خیلی بدبختام.خیر سر-ام اسم خودم را گذاشتهام عاشق. عکس دماغ شیرین یادم رفتهاست.
خسرو که حالا داشت ذکر تسبیحات اربعه میفرستاد و سوت صاد گاهبهگاه از لای دندانهای تیزش شنیده میشد پوزخندی زد و گفت:
پس تو فرهادی؟
فرهاد که حالا اساسی درگیر کرهی چشم راستاش شده بود و دنبال ریگای چیزی میگشت بیاعتنا گفت: اوهوم.
خسرو سجادهاش را چارتا زد و رفت سمت سفرهی غذا. فرهاد دنبال آشغال توی چشمش بود که گفت: قبول باشد.
خسرو بیدرنگ پاسخ داد: نذرکرده بودم قدمگاه کسیکه دوستاش میدارم و برای موفقیت عشق او دو رکعت نماز بخوانم. خوشا به سعادت تو.
فرهاد کنجکاو شد و دست از کار پیچیدهی کاوش شن ریزه برداشت و گفت: چه نذر جالبی.
خسرو آهی کشید و گفت: کاش من هم مثل تو بدبخت بودم. بدبخت بیچاره خوشحال باش که خیلی خوشبختی. من به جای تو فقط نشستهام سرچ زدهام از توی اینترنت اساماسهای عاشقانه جستهام. یکیش این:
دوصتات دارم را با صاد صابون نوشتم تا همه کف کنند.
و آهی کشید و ادامه داد: کاش بهجای همه اینها کلاس طراحی رفته بودم و نقاشی بلد بودم.
خلاصه چه درسرتان بدهم آنها سر سفرهی افطاری با هم قرار گذاشتند که معاملهی پایاپایی انجام دهند. خسرو کار کردن با کامپیوتر و فتوشاپ را به فرهاد یاد بدهد ؛ در عوض فرهاد هم مبانی طراحی پایه را یاد خسرو بدهد. آنها مدتها از دوستان صمیمی هم بودند و در این فاصله شیرین با پسرعمهاش نوراللهی ازدواج کرد و بار خویش بست و به دیار فرنگ رفت. از آنسال خسرو هر دو سال یکبار در بیینال کاریکاتورهای عاشقانه شرکت میکند و فرهاد نیز در کنکور هنر شرکت کرد و کارشناسی مرمت آثارباستانی قبول شد و بلافاصله سر از کارشناسی موزه فرش درآورد.