بي تو              

Thursday, March 19, 2009

سوم

شهرزاد خوب‌ام:

مدت‌اي‌ست كه مسير رفت در زنده‌گي خود را با پاي پياده مي‌روم و در راه بازگشت است كه فقط موفق به سوار شدن سواري‌ها مي‌شوم...چون تا آن ساعت شب تاكسي گير من يكي نمي‌آيد...خب تكليف فرهنگ تاكسي‌نشيني در من منتفي‌ست و من در آن ساعت با راننده‌گان خواب‌زده‌ي جوان‌اي رودررو هستم كه تحصيلات عاليه دارند...دي‌شب يكي از اين راننده‌گان از من كه مشته‌ي مجله در دست‌ام ول مي‌خورد، پرسيد:

آقا indeed چه اتفاقي پشت پرده در جريانه؟...چه‌را يه‌هو موسوي مي‌مونه؟...خاتمي كنار مي‌كشه...

تا مي‌خواهم از گزينه‌ي كروبي مثال بياورم توي حرف‌ام با همان كليشه‌‌ي قوم لور مي‌پرد و مي‌گويد:

تكليف كروبي روشنه...از قديم گفته‌ن: توي دعوا اگه ديدي لوري در رفت تو هم در برو چون لوره رفته دنبال چوب بگرده...يا اين‌كه مي‌گن: يه لور غذا نمي‌خوره كه سير بشه...غذا مي‌خوره كه تموم بشه...

مي‌بيني؟ خواب‌گزاران ما همه راننده‌گان پرچانه‌ي جاده‌هاي پر دست‌اندازند...

برخي تو