يه خروس داشت
@
ميدانم خودخواهيست...ولي خيلي دوست داشتم فرهاد كه خود روزگاري وبلاگاي داشت و اصلاً يادم نيست چه بلايي سرش آمد، وبلاگاي مينوشت و از خاطرات و خصوصيات من مينوشت...از روزهايي كه با هم داشتيم و چه اشكها كه با هم نريختيم و چه قهقاهها كه نزديم...هميشه با خود ميانديشم كه اگر به سنت وصيتخواني پايبند ميبودم وصيت ميكردم كه وصيتنامهام را پس از مرگام فرهاد حق دارد باز كند و او حق دارد كه در حضور يار و ياورم...شهرزادم...بخواند...او حق دارد كه براي همه بخواند از يادداشتاي كه توان سالها نشان دادن خويش را بهسخره گرفته است و در چند سطر آنچه ميخواستم باشم را بهنمايش ميگذاشت...
@
مدتها پيش خالد رسولپور ، دوست كوردم ، در شماتتاي البته مشفقانه ، خشم و خروشهايام و به قول خودش آن «آنارشيسم اشرافي»ام را به زيركي با «سن ميكله يه خروس داشت» فيلم بينظير برادران تاوياني پيوند فكري ميداد...«جوليو مانيهري» در واقع خود من بودم...و البته دوست عزيزم غافل بود از اينكه هميشه ساختار فكريام با برادران تاوياني همسويي غريباي داشته است و از ادبيات روس، پيغمبر زميني روس ، تولستوي (نويسندهي داستان اصلي فيلم) كه از قضا الگوي ساختارگرايان بعدي روس هم بود هميشه از انتخابهاي اوليهام بوده است...نويسندهاي كه تأثيرش بر مينيماليستهاي بزرگي چون كارور انكار نشدنيست و دوري ايشان از داستايوفسكي ــ كه از قضا خودم نيز چنين بوده و هستم ــ بيدليل نبوده است...هميشه با صداي بلند نوشتهام و گفتهام هيچ علاقهاي به داستايوفسكي ندارم و تورگنيف و تولستوي را صدها بار برتر از او ميدانم و در اين «چرخهي بود و نمود» همانند خلف ناحق و سرتق روس، ناباكوف ، پاياش بيفتد حساب داستايفسكي را هم خواهم رسيد ( D: )
@
ميدانم خودخواهيست...اما لذت بسيار ميبرم كه وجهاي از ناشناختهگي روحام را به غلط برخي هاشور زدهاند و برخي آنقدر دقيق نقطهچين گذاشتهاند كه در خويش واميماني...حين گفتگو با شهرزاد، اين نوشتهي قديمي خودم يادم آمد كه با نام شهرام حميدي كه با اضافات حروف همان شميده است ، براي سايت وزين خالد رسولپور فرستاده بودم...دوست داشتي بخواناش...
رسم خط آنروز من بيدليل نبود...نون تنوين و «صدا»يي كه «سدا» مينوشتماش نيز...
@
ميدانم خودخواهيست...كاش روزي فرهاد زندهگاني مرا بنويسد...
ميدانم خودخواهيست...ولي خيلي دوست داشتم فرهاد كه خود روزگاري وبلاگاي داشت و اصلاً يادم نيست چه بلايي سرش آمد، وبلاگاي مينوشت و از خاطرات و خصوصيات من مينوشت...از روزهايي كه با هم داشتيم و چه اشكها كه با هم نريختيم و چه قهقاهها كه نزديم...هميشه با خود ميانديشم كه اگر به سنت وصيتخواني پايبند ميبودم وصيت ميكردم كه وصيتنامهام را پس از مرگام فرهاد حق دارد باز كند و او حق دارد كه در حضور يار و ياورم...شهرزادم...بخواند...او حق دارد كه براي همه بخواند از يادداشتاي كه توان سالها نشان دادن خويش را بهسخره گرفته است و در چند سطر آنچه ميخواستم باشم را بهنمايش ميگذاشت...
@
مدتها پيش خالد رسولپور ، دوست كوردم ، در شماتتاي البته مشفقانه ، خشم و خروشهايام و به قول خودش آن «آنارشيسم اشرافي»ام را به زيركي با «سن ميكله يه خروس داشت» فيلم بينظير برادران تاوياني پيوند فكري ميداد...«جوليو مانيهري» در واقع خود من بودم...و البته دوست عزيزم غافل بود از اينكه هميشه ساختار فكريام با برادران تاوياني همسويي غريباي داشته است و از ادبيات روس، پيغمبر زميني روس ، تولستوي (نويسندهي داستان اصلي فيلم) كه از قضا الگوي ساختارگرايان بعدي روس هم بود هميشه از انتخابهاي اوليهام بوده است...نويسندهاي كه تأثيرش بر مينيماليستهاي بزرگي چون كارور انكار نشدنيست و دوري ايشان از داستايوفسكي ــ كه از قضا خودم نيز چنين بوده و هستم ــ بيدليل نبوده است...هميشه با صداي بلند نوشتهام و گفتهام هيچ علاقهاي به داستايوفسكي ندارم و تورگنيف و تولستوي را صدها بار برتر از او ميدانم و در اين «چرخهي بود و نمود» همانند خلف ناحق و سرتق روس، ناباكوف ، پاياش بيفتد حساب داستايفسكي را هم خواهم رسيد ( D: )
@
ميدانم خودخواهيست...اما لذت بسيار ميبرم كه وجهاي از ناشناختهگي روحام را به غلط برخي هاشور زدهاند و برخي آنقدر دقيق نقطهچين گذاشتهاند كه در خويش واميماني...حين گفتگو با شهرزاد، اين نوشتهي قديمي خودم يادم آمد كه با نام شهرام حميدي كه با اضافات حروف همان شميده است ، براي سايت وزين خالد رسولپور فرستاده بودم...دوست داشتي بخواناش...
رسم خط آنروز من بيدليل نبود...نون تنوين و «صدا»يي كه «سدا» مينوشتماش نيز...
@
ميدانم خودخواهيست...كاش روزي فرهاد زندهگاني مرا بنويسد...