بي تو              

Tuesday, March 17, 2009

آن یار کزو گشت‏ سردار بلند...جرم اش آن بود که اسرار هویدا می‏کرد

اسورا را خيلي دوست دارم...

اسورا خواب‌هاي طلايي من است...بيان شفاهي احساسات من است...با آن مي‌رقصم...مي‌نوشم...مي‌رقصم و درحريم اش دل مي‌بازم...

اسورا دل دل‌داده‌ي من است...همان شهرزاد من است...

اسورا موج پرتلاطم ناگفتني‌هاي من است بر كرانه‌هاي ناديدني...

اسورا مرا به شادي فرامي‌خواند...قلب‌ام را موج‌شكن قلب محبوب مي‌كند...

اسورا مرا به شهرزاد...به خانوم‌ام...پيوند مي‌زند...

اگر دوست داري تو هم بشنو...

از اسوراي من دو كس داشته‌اند تا به‌ ام‌روز...شهرزادم و فرهاد...

تو هم بشنو شايد از دريچه‌ي من عاشق شدي...شايد تابيدي بر كرانه‌ي احساسات من...شايد تنيدي ميان آشوب من...

ققنوس‌اش را بشنو...در آتش‌اش بسوز و دوباره زاده شو...

اسورا لبّ طلاي ال‌دورادوست...ني‌ناي ني‌ني اشك‌بار من است...شوق من است براي تنيدن به پاره‌ي تن

Asura / phoenix

*
چه‌قدر خوب‌ام اين‌روزها...خوب من...خوبي بباش كه براي بودن‌ات بي‌تاب‌ام...