بي تو              

Friday, March 13, 2009

سم‌زدايي

ام‌روز حجم سرفه‌ها كم‌تر بود اما تمركزم خيلي كم بود...شاخك‌ها كلافه بود و از كار افتاده بود و اشتباهات گل يا پوچ خيلي بالا رفته بود...خوب شد ام‌شب شرطي نزديم...سه به دو برديم...و اين خيلي بد است...از اين‌كه من يك‌ضرب دو امتيازي زياد مي‌زدم و ام‌شب اشتباه‌ام بالا بود نشان از كلافه‌گي سيگار نكشيدن داشت...ترك سيگار تمركزم را به‌هم زده است...اما خوب است...خيلي خوب است...درد سينه كم شده است...سرفه‌ها بسيار كم شده است...در كل راضي‌ام...
سيگار يخ مي‌كشم...سيگار خاموش مي‌كشم...همان‌طور كه در عكس چند نفر ديده‌اند و به‌گمان‌شان فيگوري‌ست...ام‌روز آدامس هم به آن اضافه كردم...شايد فردا بروم نيكوتيني‌اش را هم بخرم...خلاصه قصدم جدي‌ ست...13 سال بكوب سيگار كشيدن بس‌است...

خانوم مي‌گويد: چي دوس داري الان؟ مي‌گويم: به آدما نگاه مي‌كردم واسه‌م مي‌مردن...در واقع همان چيزي كه حميد هامون ِسرگشته، از علي عابديني افسانه‌اي ...از اين استوره‌ي دست‌ساز...مي‌خواست: يه معجزه...يه معجزه...و عشق واقعا يه معجزه ست...خانوم كف دستش را بر لبان‌اش مي گذارد و دو نقطه ستاره باران‌ام مي‌كند...

فعلاً در مرحله‌ي سم‌زدايي‌ام...سخت مي‌گذرد...