بي تو              

Saturday, March 14, 2009

براي عشق پاي‌دار رقاصه‌ي روي بند رخت‌چرك‌ها

گره‌گور همه‌عمر در اين وحشت بود كه يك‌روز از خواب برخيزد و ديگر آن سوسك نفريني نباشد...روزي باشد كه به پشت نيفتاده باشد...

گره‌گور همه‌ عمر در اين وحشت بود كه حشره‌كش آقاي پدر تحت ليسانس هنكل آلمان نباشد...

گره‌گور همه عمر در اين وحشت بود كه خانم مادر از ترس دولاخ سبيل‌اش جيغ نكشد...

گره‌گور همه عمر در اين وحشت بود كه كودك هم‌سايه سبيل‌اش را به بند نكشد و در هوا تاب ندهد...

گره‌گور همه عمر در اين وحشت بود كه

يك‌روز كه لاي صفحه‌ي كتاب آقاي كاف‌كا را مي‌گشايي او مرتب و آماده فقط دنبال كارت پانچ خود باشد...

مي‌ترسم...

مي‌ترسم آقاي كاف‌كا ديگر خون بالا نياورد و دنيا به همان قشنگي باشد كه مولوي در باغ آكادميا به آن مي‌انديشيد...

مي‌ترسم اين سرفه‌هاي لعنتي هم تمام شود و ديگر جست‌جويي براي لكه‌خون لاي كلينكس نداشته باشم...

مي‌ترسم اين درد معده مرا از رنج هستي بازدارد و دوباره به بهار زيبا بينديشم...

مي‌ترسم هخا با آن بيست هواپيما بيايد و ديگر هر روز تن‌ام براي يك زنداني نلرزد...

مي‌ترسم روزي برسد كه ديگر آقاي كاف‌كا را باور نكنم...