سال 1369بود...
خدايا چه سالي بود؟...سرگردان در خيابان انقلاب بودم...به اينسو ميرفتم و از آنسو بازميگشتم...به تراكت...به ديواركوب سينما مركزي خيره بودم...عجب اسمي...هامون؟...اين نام مرا ميترساند...دست توي جيب بردم و يك بليط خريدم...شروع با يك سردابه بود...يك راوي كه خواباي را ميگفت...صحنه صحنه اين فيلم وحشت عشق بود...اين همان جنون ابراهيميست؟...نه ، من به هيچ حرفي كاري ندارم...فقط آنجا كه حميد در دادگاه همه را...دوربينها را...حتي قاضيك كوچك و ساده را پس ميزند...همهرا...حتي خود مهشيد را پس ميزند و زير نور نورافكن فرياد ميكشد:
اين زن سهم منه...عشق منه...من طلاقاش نميدم...
اين زن سهم منه...عشق منه...من طلاقاش نميدم...
(اينجا را ببخشيد) تمام موهاي تنام سيخ ميايستد...رعشهاي عجيب دارم...نگاه دزديدن مهشيد ازدوربين و حميد مرا بيشتر ميترساند...
لعنت به اين عشق لكاتهوار...اما جنوناش را من هم دوست دارم...
سال 1369بود...
لعنت به اين عشق لكاتهوار...اما جنوناش را من هم دوست دارم...
سال 1369بود...